بعضی وقتا یه چیزایی هست که نمیشه فراموش کرد،
یه خاطرهأی هست که مثل پتک بعضی وقتا یهویی میاد میخوره تو سرت
هم اشکت در میاد از درد همینکه زمان میبره تا فراموش کنی
چند روز پیش ، روز جشن فارغ التحصیلی ، یکی ازون لحظهها بود
روزی که دلم میخواست پدر هم بود کنار مادرم،
اون روز، اون لحظه یادو خاطرش هی مثل پتک میخورد تو سرم
جشن که کوفتم شده بود، از بس هی بغضم رو میخوردم که اشکم نیاد،
مخصوصا که اون روز، روز تولدش هم بود
اما حیف... اون روز هم مثل خیلی روزهای دیگه کم آوردمش
و این چیز که از این به بعد تو زندگی من زیاد تکرار خواهد شد
و هر بار میگم "ای خدا دهنت سرویس اگه ببینمت که همیشه میرینی به همهٔ لحظههای زندگیم، و این دفعه با گرفتن پدرم! خاک تو سر لجنت کنن که عرضهٔ هیچ کار دیگهای نداری جز گه کاری..."
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر