تیر ۱۱، ۱۳۹۱

از بالا


من دوست دارم به همه‌چیز از بالا نگاه کنم، آرزو دارم یه خونه داشته باشم بالای یه برج بلند، عاشق ماشین شاسی بلندم، دوست دارم وقتی‌ راه میرم صاف و کشیده باشم یا حتا گاهی وقتا رو پنجه راه برم که اگه شده چند سانت همه رو یا همه چیز رو از بالاتر ببینم، اعتقادی به برابری آدم‌ها ندارم، این ذات من، یه خصیصه که خیلی‌ هم دوسش دارم، 
ازون جائی‌ که خیلی‌ دنبال دلیل نیستم، هیچوقت به شخصه به این فکر نکردم که چرا اینجوری دوست دارم!
اونم اینجوری بود، ولی‌ اون به دلیلش فکر کرده بود، و این جوری توجیه میکرد که "آدم‌ها وقتی‌ بهتر رو تجربه می‌کنن دیگه به معمولی‌ قانع نیستن" .
دلم واسه اون روزا و بهترین تنگ شده، اون تنها مورد خاص زندگی‌ من بود که هروقت مثل خوره میاد میافته به جون مغزم فقط خوبیها و خاطرات خوشش مونده، برخلاف اینکه من آدمیم که فقط خاطرات بد رو ثبت می‌کنم. شاید واسه همین بود که خیلی‌ بی‌ صدا و ناگهانی سکوت کردم مقابلش، فقط رفتم، بی‌ هیچ حرفی، بی‌ هیچ صحبتی ، بی‌ هیچ خبری!
راست میگفت، وقتی‌ بهتر رو تجربه کردم دیگه معمولی‌ برام اهمیتی نداره،  
وقتی‌ همیشه بین بودن یا حرف زدن با من و جون یک بیمار، من ترجیح داده شده بودم، حالا اگه کسی‌ به خاطر مثلا یه  مشکل تو سیستم موبایل یا یه گزارش به من اهمیت نمیده واسه من جای سوال داره و خیلی‌ هم بهم برمیخوره و راحت از چشم میافته.
خیلی‌ دلم تنگه اون روزا یا آدمی‌ مثل اونم، کسی‌ که مثل خود من بخواد از بالا نگاه کنه، کسی‌ که من رو با خودش بالا ببره، یا این حس رو بهم بده لااقل...

هیچ نظری موجود نیست: