خرداد ۰۲، ۱۳۹۱

تکرار مکررات


این چند مدت خیلی‌ چیزا پیش اومد،هی‌ اومدم بنویسم اما دست و دلم به نوشتن نرفت!
الانم ببین چقدر فشار آورد که منفجر شدم اینجا، یه جوری گم و گورم تو افکارم تو چیزایی که پیش میاد، تو چیزایی که مثل قدیم داره تکرار می‌شه و باعث بانیش خودم هستم!
آره خودم هستم که اجازه میدم بهم نزدیک بشن، بدون اینکه خواستهای خودمو و خودمو در نظر بگیرم بهشون مجال میدم که بیان منو له‌ کنن برن! گاهی فکر می‌کنم دیگه حتا واسه خودمم ارزشی قائل نیستم و این یعنی‌ خیلی‌ اوضاع خرابه!

ازینکه چندتا بچه بزرگ کردم بهشون یاد دادم چیکار کنن آخرش سهم دیگران شدن دیگه خسته شدم، نمی‌خوام دیگه به کسی‌ بگم که پسر گٔل من این کار و دوست دارم ، به من اینجوری بگو، واسه من اینکارو بکن تا خوشحال بشم ,از این کار یا از این حرف بدم میاد یا اگه ناراحتم این کارو بکن از دلم در بیار.. خسته‌ا‌م، دیگه از من گذشته که یه بار دیگه وقتمو چند سال با یکی‌ اینجوری تلف کنم آخرشم سهم دیگران بشه!
دلم یه آدم کامل می‌خواد، مثل همونایی که دیگران تربیت شده تحویل گرفتن! یکی‌ که قبلان یکی‌ دیگه تربیتش کرده باشه، وارد باشه چیکار کنه بدون اینکه من چیزی بگم... شاید اشتباه بوده که باز روی خوش نشون دادم به یه پسر بدون اینکه بشناسمش یا بهتر بگم به قول دوستم کاملا اشتباه کردم!

آی‌ درد داشت،  آی‌ درد داشت ... روز زن...  آی‌ درد داشت! باز هم میگم چقدر درد داشت و سوختم انگار یکی‌ با چوب کرده در ما تحتم! روز زن رو یاهو یهو یه صفحه باز شد! یه دوست قدیمی‌ که من چند سالی‌ بود پاکش کرده بودم بدون مقدمه نوشت "روزت مبارک... می‌دونم که خیلی‌ دیره اما بالاخره یاد گرفتم، می‌دونم برات مهم این روزا، برای همهٔ روزهای گذشته معذرت می‌خوام اما ممنونم از تو چون خیلی‌ چیزا یادم دادی اما من دیر یاد گرفتم، به جاش یاد گرفتم که واسه دوست دخترم این کارهارو انجام بدم و خوشحالش کنم، امیدوارم تو هم یکی‌ مثل من گیرت بیاد!!! " بدون اینکه جوابی‌ بدم خیره به پنجره چت بودم مات و مبهوت ... آ ی‌ درد داشت این حرفش! تنها کاری که از دستم بر اومد دستمو بردم سمت تلفن شمارهٔ همیشگی‌ گرفتم و ... "غزاله می‌خوام غر بزنم ..... "

حالا بگذریم که اون روز و شبش چه بر من گذشت به خاطر فراموشی یکی‌ دیگه!!! .....تو این مدت حتا سعی‌ نکرد یه خرده یادش بمونه و منو اذیت نکنه ... از همه مهمتر اینکه امشب هم  من با توالت و غذا یکی‌ فرض شدم! ... کار همیشه مهم‌تره! غذا و دستشویی هم که همینطور! من نمی‌فهمم خوب دخترو واسه چی‌ میخوان! اینکه هروقت خواستن بیان باهاش حرف بزنن یا باشن باهاش، هروقتم که کار باشه یا گشنشون باشه گور بابای اون دختر!  غرهم بزنی‌ یا ناراحت بشی‌ از دستشون میگن دنبال بهونه بودی!!!! 
اصلا نمی‌فهمم!!! فقط طبق معمول همیشه آخرش برای خودم احساس تاسف کردم...

تو این چند روز خیلی‌ چیزای دیگه هم پیش اومد،مثل تکرار کلمهٔ "گلم"  (که حالم رو خیلی‌ گرفت)!!!  که "دیگه" حتا ارزش حرف زدن هم راجع بهش نداره.
خلاصه همش تکرار مکررات! 
دیگه نه ارزش داره نه اصلا حوصله‌اش هست!  و من باز  به تخمش هم نبودم! کسی‌ که واسه من ارزش قائل نیست چرا من باید براش ارزش قائل بشم!

من این راهو‌ بارها رفتم به جائی‌ نرسیدم، اما این بار دیگه نمیرم چون ته این کوچه بن‌بست!

هیچ نظری موجود نیست: