اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۱

خواب بد


امروز ازون روزهای گه بود،
شب قبلش همش خواب بد دیدم، از وقتی‌ پدر رفته، هر بار من خواب بد میبینم یعنی‌ یه اتفاقی‌ تو ایران افتاده.
دوست ندارم این حس رو ، احساس بدی داشتم، همش استرس دلشوره....
زنگ زدم به مامانم ، باهاش حرف زدم، حال تک تک فامیل رو پرسیدم، همه سالم بودن، خبری نبود، 
اما باز پریشون بودم، شب باز همون خواب بد... :(
و صبح با صدای خواهرم که از فیس بوک فهمید بود عموی مامانم فوت شده، با سردرد از خواب پاشدم،
تا زنگ زدم به مامانم گفت مامی  دیدی الکی‌ خواب بد ندیده بودی،
دفعهٔ قبلی‌ که از این خوابهای بد میدیدم، پدربزرگم بیمارستان بود و هیچکس به من نگفته بود، به همهٔ فامیل هم سپرده بودن که چیزی تو فیس بوک ننویسن، اما من هر شب خواب بد همیشگی‌(مراسم پدر) میدیدم، و هر روز به مامانم زنگ میزدم و حال همرو می‌پرسیدم، و اونا باز هیچی‌ به من نمیگفتن، تا اینکه آخرش از دست من خسته شدن، مامانم گفت آخه بچه تو چرا گیر دادی، از کجا میدونی‌ ...
و اینجوری بود که این خواب بد من شده یه داستان واسه خودش،  که هر وقت این خواب لعنتی رو میبینم مطمئنم که یه اتفاقی‌ تو ایران افتاده. 
حالا از امروز بگم، ازون روز گهی که با خبر فوت شروع شد، بعدش باید مثل یه کلاغه شوم خبر فوت رو به خواهر زدهٔ ایشون هم میدادیم، واااای این دیگه از همه سختتر بود، خلاصه بد از کلی‌ صغری و کبرا این خبر رو هم دادیمو طرف رو کمی‌ دلداری هم دادیم، اما این سرم داشت از درد می‌ترکید،
وقتی‌ برگشتم  خونه گفتم بشینم یه فیلم ببینم شاید ذهنم آزاد بشه ، چشمتون روز بد نبینه، وسط فیلم یه صحنه‌ای داشت که ازون به بعد دیگه چیزی نمی‌دیدم،  همش صورت پدرم اون لحظات آخر جلو چشم بود، اون نگاه، اون آب خوردن زورکی، و نفس کشیدنها، لحظه لحظهٔ اون روز آخر به جای فیلم روی لپ‌تاپ از جلو چشم میگذشت و اشک همینطوری از چشم میومد،
ای لعنتی، تا آخر شب یه لحظه اون تصویر از ذهنم بیرون نمیامد، پریشون بودم، کلافه، نمیدونستم چیکار باید بکنم، (دلیل این  پریشون ی و کلافه بودنو سرزنش کردن خودمو می‌دونم چیه، شاید تو یه پست دیگه جدا نوشتمش) باز همون سرزنشه همیشگی‌ و خود خوری، و ته همهٔ اینا یه سردردی با بی‌ حسی دست و پا که از هزار بار جون دادن هم سختتر بود :(

هیچ نظری موجود نیست: