فروردین ۲۹، ۱۳۹۱

توضیح پست قبل


تو پست قبل گفتم اینجا توضیح میدم ، اما فکر کنم توضیح ندم بهتره.
اصلا چرا توضیح!  توضیح بدم که چی‌ بشه؟ چی‌ عوض بشه؟ شایدم نه! اینجا یه چیرو توضیح بدم بهتر باشه!
من باید خودمو عوض کنم، منی‌ که صبوریم کمه بیقراریم زیاده باید خودمو عوض کنم که برعکس بشه.
فکر می‌کردم شناختمش! فکر می‌کردم اونم مثل من حرف مردم به تخمشه! فکر می‌کردم براش من مهمم نه دیگران! اما کی‌ می‌خوام تو اون مغز کوچیکم بگنجونم که بابا همه آدم‌ها مثل  من نیستن، و به همین راحتی‌ نمی‌شه آدم‌ها رو شناخت.
اونم مثل همه، حرف مردم و فامیل براش مهم بود! و من باز ناراحت شدم!
متنفرم از وقتی‌ منطق و درگیر می‌کنن. اما باید قبول کنم که همینی که هست ، یا قبول میکنی‌ یا نه.
راستش بیشتره ناراحتی‌ و عصبانیت از دست خودم بود، ازینکه باز زود قضاوت کردم تو شناخت کسی‌، ازینکه اصلا چرا راجع به قضیه ازش پرسیدم! قرار بود من راه خودمو برم، کار خودمو بکنم، اگه کسی‌ خوشش نمیاد با من همقدم نمی‌شه یا ادامه نمیده اما چرا دوباره پرسیدم، نمیدونم!
با خودم قرار گذاشته بودم هیچ جوره درگیر نشم، سر هیچ قضیه ای، یعنی‌ سعی‌ نکنم عصبانیت و درگیری ایجاد کنم، سعی‌ نکنم منطق‌و درگیر کنم، اما اون روز سر قضیه عکس و فیسبوک باز همه چی‌ شکسته شد، همهٔ قول و قرار من با خودم و این عصبانیم میکرد.
از همه بیشتر اینکه فکر می‌کردم شناختمش، مثل خودمه، اما اینجور نبود. خاک تو سرم با این تفکراتم، و این شناختم. به قول همکار ایرانی‌-سوئدیم هم چین بیام با پشت دستی‌ بزنم تو دهنت که تا ته مغزت تکون بخوره بفهمی که هنوز نفهمیدی؟ :) (نمیدونم این جمله‌رو چه‌جور یاد گرفته اما هر بار میگه کلی‌ میخندیم)
خلاصه دلیل اینکه نوشته بودم " این احساس را تا جائی‌ دوست داشتم که بی‌منطق بود" به خاطر توضیحات بالا بود. ازینکه رفتارش وقتی‌ کسی‌ پیشمون بود با وقتی‌ نبود فرق داشت متنفر بودم و ناراحتم میکرد، کلا ازینکه همه در نظر گرفته بشن به جز رابطهٔ منو طرفم بدم میاد، عصبیم می‌کنه. 
احساس بدیه، دوست نداشتم بعد اون همه شادی و احساس خوب یه هم چین احساسی‌ بیاد تو این رابطه، اما اومد.  
خلاصه که این بار هم گذشت، و ناراحتیش برای من موند... اما چون از این به بعد این رابطه به دست اون هدایت می‌شه، دفعهٔ دیگه نمیدونم چی‌ می‌شه ...

هیچ نظری موجود نیست: