فروردین ۲۴، ۱۳۹۱

کام


آخ که چه روزایی بود،
شده بودم مثل دختر بچه‌های ۱۸ ساله که انگار منتظرن برای اولین بار برن سر قرار، یا یه پسر رو برای اولین بار دیت کنن. ته دلم غنج میرفت! دور سرم پر از پروانه بود! دوست قدیمی‌ قرار بود بیاد و بعد سالها از نزدیک ببینیم همو،
یه احساس عجیبی‌ بودا ، با هم چت کرده بودیم، پای تلفن حرف زده بودیم، نه اینکه قبلان همو ندیده باشیم اما حالا بعد از مدتها می‌خواستم ببینمش، اونم نه تو محل کار و رسمی‌، خیلی‌ غیر رسمی‌ ، و البته به عنوانه یه دوست ترین... (من فکر می‌کنم یعنی‌ تا جائی‌ که حافظه آلزایمری  من جواب میده یا شاید احساس می‌کردم که یبار همون قدیما سعی‌ کرده بود بهم نزدیک بشه اما نشده بود! نمیدونم مطمئن نیستم شایدم احساسم غلط میگفت! اینو به یکی‌ از دوستی‌ مشترکمنم گفت بودم همون موقعها)
این احساسو دوست داشتم، بدون دلیل! شاید دلیلش خودش بود، بهم آرامش میداد به جز مواقعی که جلوی بقیه دوستا باهام شوخی‌ میکرد ی مثل غریبه‌ها بود. کلا از شوخی‌ خوشم نمیاد، نه اینکه جنبشو نداشته باشم، اما از انجایی که فرق شوخی‌ و جدی رو نمی‌فهمم، زود ناراحت میشم. یه جورایی از قربون صدقه رفتنشو کلماتش خوشم میومد، از ابراز احساسش هم. وقتی‌ صدام میکرد ته دلم خالی‌ میشد، دوست میداشتم.
آخ که چه لحظه هائی بود، 
هوای ابری شمال، روی ایوان...
هواشو کام می‌گرفتم، اما حواسش بود،
من می‌خندیدم و باز هم حواسش بود....
این رابطه انقدر جذاب بود که بی‌ منطق به چشمای هم عادت کرده بودیم... انگار سالهاست با همیم... تا جائی‌ که به سیگار تو دستای همدیگه حسادت میکردیم ...
جای سیگار آروم همدیگرو پُک میزدیم  و تنمون آتیش زیر خاکستر میشد و اوج میگرفتیم و عاشق می‌شدیم!

کاش تکرار میشد... انگار یه عمری بود جادهٔ شمال منتظر منو اون بود.... جامون اونجا خالی‌ بود ... 
آخ که هرچی‌ بگم از خاطراته ایران کمه...
کوچه هارو رد میکردیم دست تو دست هم، از صبحانه کافه شیراز تا سیگار و قهوه تو کافه‌های خیابون انقلاب، حتا کافه تئاتر ونک، تا دیزی که به جای خوردن به قول خودش باهاش سکس کردیم و لاس زدیم و با هر لقمه ۱۰۰بار ارضا شدیم، تا سینمایی که نه برای فیلمش از خندیدنش به خاطر خنده‌ها‌ی ته دل من، از کنار هم بودن لذتی بردیم مبسوط... آره تمام این خاطرات هوای همدیگرو کام گرفتیم ولی‌ حواسمون بود!
مدتها بود اینقدر در کنار کسی‌ احساس خوشحالی‌ و آرامش نداشتم. از ته دل‌ شاد بودم و لذت میبردم.
دونسته این کارها رو میکردیم، دونسته لذت می‌بردیم، دونسته خاطره میکاشتیم تو ذهن هم، بدون اینکه درگیر بشیم، و من این احساس رو تا جائی‌ دوست داشتم که بی‌منطق بودیم! (تو پست بعدی توضیح میدم)
و من و حتا اون باز هم میخواستیم که زمان کش بیاد تا بیشتر هوای همو کام بگیریم ... اما حیف که من باید برمیگشتم.
شاید روزی جائی‌ دیگر! یا روزی همونجا! یا روزی همینجا!

هیچ نظری موجود نیست: