اولین بار بود رفتم و نبود، نخواستم که باشه، شاید اونم نمیخواست! نمیدونم!
نه یه مورانو سفید که بشینی توش همرو از بالا تماشا کنی، نه صدایی که بخونه "پی اسم تو میگشتم ته یه فنجون خالی " ...
اینبار سر زخم کهنه باز نشد! خوبه خوب جوش خورده بود، پاک پاک! حتا جای زخمشم پیدا نکردم!
فنجون قهوه رو برداشتم بدون اینکه به این فکر کنم که تهش اسمشو میبینم یا نه سرکشیدم! سان شاین خوردم بدون اینکه چتری روش باشه شایدم بود اما حواسم بهش نبود!
نه اینبار نه پی اسمش بودم، نه پی تبسم خیالیش ... اینبار من بودم و عشقی که واسه همیشه مرده بود!
آره من اون روز تو اون شهر بینهایت، همونجا که مرز سرابه وایساده بودم، بدون اینکه باشه از ته دل خندیدم، بدون اینکه تو اون لحظه فکر کنم که دیگه نیست یا تو همون شهر هست اما اونجا نیست، بهترین لحظاتو تجربه کردم!
زندگی دیگه! آدما میان و میرن، اونی که بخواد بمونه میمونه، اما رفتنی باید بره!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر