فروردین ۲۴، ۱۳۹۱

بغل پر آرامش


یه استرس خاصی‌ داشتم این دفعه، خیلی‌ وقت بود اینجوری سر فرصت ایران نرفته بودم،
واسه دیدن مامی و داداشم لحظه شماری می‌کردم، اما از لحظهٔ ورود بدم میومد، درست مثل لحظهٔ ساله تحویل ازینکه وارد بشمو پدر نباشه، از لحظهٔ عوض شدن سال و استرس اینکه ۱۰ ساعت بعدش پدر واسه همیشه چشمهاشو می‌بنده...
ذهنم درگیر همین چیزا بود که درهای هواپیما باز شد و همه از سرو کول هم بالا میرفتن که زودتر وسایلو جم کنن برن بیرون، دکمهٔ پالتومو تا ته بستم، شالگردنم رو هم کشیدم سرم که نکنه اسلام به خطر بیفته ، دویدم سمت خروجی‌، مهر ورود که تو پاسم خورد نفهمیدم چجوری از پل برقی رفتم پائین به سمت آدمایی که پشت شیشه منتظر بودن، چشم دنبال مامی می‌گشت، اما پیداش نکردم، یهو یه خانمی با چادر اومد طرفم! از ترس سکته کردم، دستشو از زیر چادر تکون داد، قلبم داشت از جا وای میساد ، گفتم الان که یه دستبند دربیاره منو ببره! یهو از زیر چادرش چندتا شاخه گل رز درآورد، یکیشو کشید بیرون داد به من ، هاج و واج وایساده بودم، گفتم ببخشید مثل اینکه اشتباه گرفتید! گفت مگه شما مسافر هواپیمایی روسیه نبودید، گفتم چرا بودم! گفت عیدتون مبارک، لحظات خوبیو در ایران داشته باشید، لبخندش هم چین ملیح بود، که من سیبیلای زمختشو فراموش کردم، یهو شل شدم تا بیام خودم رو جم و جور کنم و تشکر کنم رفته بود سراغ یکی‌ دیگه!
هنوز درک نکرده بودم این حرکتو دیدم مامی جلوتر از همه جلو در منتظره تا من بپرم تو بغلش، کدوم احمقی این بغلو ولم می‌کنه می‌چسبه به افکارش! آخ که کاش این بغل پر آرامشو هر روز داشتم :*

هیچ نظری موجود نیست: