اسفند ۲۳، ۱۳۹۰

آرزو


بالاخره یکی‌ از آرزوهای که سالها منتظرش بودم برآورده شد.
دیدن پسرم ، پسری ۶۶ ساله به اسم سیاوش قمیشی.
کسی‌ که سالها تک تک آهنگاش تو شادی‌و‌ ناراحتی‌ همدم من بود،
چه لحظهٔ عجیبی‌ و احساس غریبی بود،انگار خواب میدیدم،
چسبیده بدون به سنّ، مبهوت نگاهش می‌کردم، گاهی جیغ میزدم اسمشو صدا می‌کردم، گاهی تو سکوت محض نگاش میکردم، بدون اینکه حتا تکون بخورم، خواهرم یواش میزد بهم که میبینی‌ پسرتو چه بزرگ شده و من از هپروت میومدم بیرون و جیغ میزدم...
نمیتونستم باهاش بخونم، دلم می‌خواست همهٔ سالن ساکت باشن که فقط خودش بخونه، دلم می‌خواست میتنستم برم محکم بغلش کنم و محکم کلهٔ کچلشو ببوسم و با تمام وجود فریاد بزنم این پسر من.. اما حیف که نشد
اما خوب از بس جیغ زده بودم‌ دادو فریاد کرده بودم  انگاری  اون وسط تابلو شده بودم، یهو وقتی‌ همه ساکت شده بودن داد زدم سیاوش ... یهو برگشت طرفم، دستشو برو سمت لبش با خندهٔ ملیحی یه بوس فرستاد طرفم، انگار که وا رفتم همونجا، نفهمیدم چی‌ شد، فقط  دیدم خواهرم از خوشحالی‌ بالا پایین میپره میگه دیدی پسرت برات چیکار کرد، باورم نمی‌شد،  و من باز مبهوتش بودم تا اینکه از روی سنّ رفت،....
کاش تکرار میشد، کاش دوباره میخوند ، هی‌ میخوند و میخوند و میخوند ، و من از نزدیک می‌دیدمش و باهاش حرف میزدم اما حیف که زود رفت،  به قول خودش : .. بی‌خیال حرفایی که تو دلم جا مونده
به همین راحتی‌ بعد از عمری یکی‌ از آرزوهای من برآورده شد بدون اینکه اصلا فرصت کنم  بهش فکر کنم آرزوی بعدی جای این آرزو رو گرفت، کی‌ بشه از نزدیک فقط یبار تو آمریکا ببینمش  و لبم به اون کلهٔ کچلشو تن نحیفش برسه :د  

هیچ نظری موجود نیست: