بهمن ۲۰، ۱۳۹۰

دل بزرگ


سرما خوردم افتادم گوشه‌ خونه، مریض که میشم مثل بچه کوچیکا بهونه گیر میشم، دلم واسه پدرم تنگ شده که بگه ۱۰ نفر مریض بشن اما پشه دخترمو لگد نزنه که زمینو زمانو به هم میریزه، بعدشم بره از تو حیاط برام پرتقال تازه از رو درخت بچینه بیاره با دستش آب بگیره بزور با کلی‌ قربون صدقه بده بخورم که زودتر خوب بشم. 
از دیروز تا حالا ۴ بار زنگ زدم به مامانم، خوشم میاد وقتی‌ مریضم زنگ میزنم خودمو لوس می‌کنم براش ، اونم قربون صدقم میره، کلی‌ هم نصیحت که چی‌ بخورم چی‌ نخورم، یه عالمه هم دستور غذائی و دارویی... اما کاش خودش اینجا بود سرمو دست می‌کشید ، بغلم میکرد.
۳روز شده خوابیدم، همش با خودم میگم، خوب میشم یا نمی‌‌شم، نکنه سرماخوردگی یه چیز دیگه باشه، نکنه خوب نشم، هزارو یک چیز دیگه...
اشکم همینطور میاد... نه برای اینکه مریضم، نه برای اینکه لوسم، قربون دل پدر و مادرم برم، پدرم با اینکه میدونست دیگه خوب نمی‌شه هرچند که تو اون روزهای آخر امیدشم از دست داده بود تو همون حال مریضی وقتی‌ حتا نمیتونست حرف بزنه فقط فکر‌ این بود که یه وقت از راه رسیدیم گرسنه نمونیم، میون اونهمه مهمون که خونمون بود به مامانم اشاره میکرد که ببین بچها چی‌ دوست دارن براشون درست کن به مهمونا کاری نداشته باش.
نمیدونم شاید خیلی‌ها تون معنی‌ این حرف منو نفهمین، اما باور کنین سخته، آدم وقتی‌ خودش فقط از یه سرما خوردگی کوچیک مریض باشه حوصلهٔ هیچ کسیو نداره، چه برسه که تو بستر بیماری سرطان باشه و بدونه که به زودی میمیره.... چه دلی‌ دارن پدر مادرای ما! نمیدونم اما فکر نمیکنم که من هیچ وقت بتونم دل به این بزرگی داشته باشم!

هیچ نظری موجود نیست: