آبان ۲۳، ۱۳۹۰

پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل


چند روزی بود دنبال یه نوشته واسه روی سنگ قبر پدر بودم،
نشستم یه عالمه آهنگ غمگین گوش دادم، کلی‌ با هر آهنگ بغضمو قورت دادم، 
و از هر کدوم یه خط نوشتم، یه فایل درست کردمم فرستادم واسه مامانم
دلم می‌خواست خودم اونجا بودم، میرفتم دنبال همهٔ کارهاش، 
دلم نمی‌خواست زحمت مامانم رو زیاد کنم، طفلی به اندازهٔ کافی‌ زحمت کشیده بود
نمیدونم چرا اما اینو وظیفهٔ خودم میدونستم به عنوان بچهٔ بزرگ که انجامش بدم
هرچند که هنوزم باورم نمی‌شه پدر رفته زیر یه مشت خاک، 
راستشو بگم، دلم نمی‌خواست اصلا سنگ بگیرم رو خاکش، 
میترسم سنگینی‌ سنگ اذیتش کنه، درست مثل همون روزی که تازه دفنش کردیم، 
و من ضجّه میزدم که اون دسته‌های بزرگ و سنگین تاج گًل رو روی خاکش نذارن... :((
اما به هر حال مثل همهٔ اون چیزایی که دوست ندارم و باید انجام بدم، اینم اجباریه
همهٔ سفارشات سنگ از اینجا البته با نظارت مادرم از اونجا انجام شد،
یه عکس مونده بود و یه شعر، 
رفتم تو آلبوم عکس، همهٔ عکساشو گذشته بودم یه فلدر، آخه دل دیدنشنو نداشتم، 
اولین عکسو که باز کردم، قطرهٔ‌ اشک همینطور از گوشٔ چشم قلپی افتاد رو گونه‌ام
یاد روز اول افتادم که پدرم فوت شد، چون روز اول عید بود، همه‌جا تعطیل بود، حتا چاپ خونه‌ها،
قرار شد که اعلامیه مجلس ختم رو خودمون تو کامپیوتر درست کنیم ببریم خونهٔ یکی‌ از دوستان پرینت کنیم،
دأییم اومد وسط مجلس منو برد تو اتاق که این اعلامیه رو درست کنم، 
نشتسم پشت سیستم، تا اومدم اسم پدر رو بنویسم، اشک مهلت نمیداد
قرار شد که من فقط یه عکس پیدا کنم و خود دایی جون بقیه کارهاشو انجام بده،
اما دیدن عکسای سر حال پدر ، با اون لبخندش، نمیدونی‌ چه دردی داشت، و چقدر سخت بود این کار، 
کراپ کردن یه عکس ، که در حالت عادی شاید ۵ دقیقه طول نکشه، واسه من قدر یه عمر طول کشید، 
الانم پیدا کردن یه عکس ، درسته به سختی‌ اون روز اول نبود، اما همونقدر درد داشت
........
همهٔ اینا گذشت، امروز مامانم زنگ زده بود که بگه شعری که انتخاب کرده چیه، 
هرچند که این جز هیچ کدوم از شعرایی نبود که من نوشته بودم، 
اما با شنیدنش یه بغضی آنچنان گلومو گرفت که حتا راه نفس هم نداشتم، 


"پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل
تیشه‌ای بود که شد باعث ویرانی من
رفتی و روز مرا تیره تر از شب کردی
بی تو در ظلمتم،‌ای دیدهٔ نورانی من "


با تمام فشار اون بغض ، و همهٔ اشکأی که به پهنای صورتم از چشمام می‌بارید، 
و اون قلبی که داشت از جا کنده میشد، خودمو جمع و جور کردم، 
از مادرم  عذرخواهی کردم که نتونستم تو این لحاظت پیشش باشم، و تشکر کردم که زحمت اینو کشیده، زود گوشیرو قطع کردم، و سر خواهرم رو که داشت مثل ابر بهار گریه میکرد و مثل یه گنجشک کوچیک می‌لرزید، تو سینم محکم بغل گرفتم و سعی‌ کردم آرومش کنم
و چه سخته آروم کردن یکی‌ دیگه وقتی‌ خودت داغونی ....

هیچ نظری موجود نیست: