مهر ۲۱، ۱۳۹۰

آخر رابطه


من تو هر رابطهٔ  ۲ نفر که وارد میشم سعی‌ می‌کنم بهترین رو بذارم، 
مخصوصاً از محبت  و توجه! انقدر میزارم که خودم توش ذوب میشم،
همه میگن که اشتباه می‌کنم، نباید توجه کنم، میگن نتیجهٔ عکس میده، 
منم همیشه نتیجهٔ عکس گرفتم ازش، اما چرا تو کتم نمیره، عاقل نمی‌شم نمیفهمم!
مدتی‌ بود یه دوست قدیمی‌ برگشته بود و شده بود دوست‌تر یا من فکر می‌کردم دوسترین!
دوری و فاصله، عشق(!) اینترنتی‌ (منظورم عشق نیست چون اعتقادی به عشق ندارم، منظورم love ترکوندن و احساس bf یا gf داشتن)، چیزهایی بود که باهاش غریب نبودم، این دوسترین هم اولین پسری نبود تو زندگیم، اما خاص بود!
طبق معمول همهٔ رابطه‌ها ، اولش خیلی‌ خوب پیش میرفت، 
بیشتره وقتا چت میکردیم، گاهی وقتا تلفنی میشد که از ذوق می‌مردم،
خلاصه از تحویل و توجهی‌ که میشد خرکیف بودم زیاد، روزی چندین ایمیل هم ردو بدل میشد،
احساسات شگفت انگیزی که در موقع چت یا حتا ویدئو چت ردو بدل میشد، کلماتی که شنیدنش منو به وجد میاورد در حد خوردن یک غذای خوشمزهٔ چرب و چیلی.
اما خوب طبق معمول همیشه، یهو از شانس گند بنده، این دوسترین یهو یه مشکلاتی براش پیش اومد ، از مشکلات خانوادگی گرفته تا سفر و کار و ...
اما من همچنان سنگر و حفظ کرده بودم  و تخت گاز داشتم میتازوندم،
ایمیل، تلفن، چت، اما همچی‌ کمرنگتر میشد، درک می‌کردم که مشکل داره ، اما درک نمیکردم که چجوری این مشکلات می‌تونه از توجه کم کنه،
بی‌ انصافی هم نباشه نسبت بهش ، هروقت که منو آنلاین میدید، یا بعد از روز کاریه خسته کننده وقت میذاشت و صحبت میکرد باهم ،
اما من احساس می‌کردم هرچی‌ می‌گذره  جوابی‌ که مثل قبل از طرفم می‌گرفتم نمیگیرم، و این خیلی‌ اذیتم میکرد...
تو همین حین مشکلاتی‌ هم واسه خودم ایجاد شده بود از دست روزگار، اما هیچ کدومشون باعث نشد که حتا یه لحظه هم رو احساسم تاثیر بذاره...
دیشب داشتیم گپی میزدیم، سر این حرفا باز شد، 
حرفاشو گوش دادم، برای اولین بار بود وقتی‌ با یه پسر حرف میزدم ناراحت نشدم از حرفاش، 
سنگین بود، دیر هضم بود، اما ناراحت کننده نبود، حقیقت بود و تلخ
اما جائی‌ برای دلخوری نداشت به جز ۲ تا جمله که از شنیدنش یه کمی‌ برگشتم عقب، چقدر آشنا بود این جمله ها، 


۱- میگفت باید کنترل کرد، میگفت باید این احساسو یه جائی‌ بین ۰-۱۰۰ نگاه داشت که ادامه پیدا کنه این دوستی، میگفت دوست داره با من دوست بمونه تا همیشه! 
۲-میگفت باید لذت برد تو این رابطه!!
چقدر این جمله‌ها آشنا بود ..... شنیده بودم قبلان
بیتعارف بهش گفتم که این جملات آشناست، اما ناراحت شد، میگفت فرق داره، گفتم باید ثابت کنه که اینجوری نیست! (ببینیم و تعریف کنیم!)
اونم اشتباه قبل منو میکرد، تا میذاشت واسه دوستی، کاش میشد نوشتهٔ "چتر رنگی‌ - شکلات" را بهش بدم بخونه!  
دوستی هرچقدر هم بی‌ انتها هم وابستگی ایجاد می‌کنه هم توقع، اینا چیزاییه که از دوستی جدا نمی‌شه، و یا باید همهٔ اینارو قبول کنی‌ واردش بشی‌ یا نه!
منم قبول دارم که تو دوستی باید لذت برد، اما به نظرم دوستم فقط شعار میداد، تو عمل وحشتش بیشتر از لذتش بود!
فکر می‌کنم جملهٔ دوم رو می‌تونم با یه جملهٔ دیگه جایگزین کنم که خودم راضیتر باشم و بهتر بپسندم،
"تو رابطه باید بی‌ تفاوت به انتهاش ابراز احساسات کرد و لذت برد"
اگه قرار باشه هر بار مثل دوستم که به من میگه، ته این دوستی یا جدایی یه یا مرگ، به آخرش فکر کنم که بالاخره جدا میشیم پس چرا محبت کنم یا مواظب باشم زیادی پیش نرم که تو زندگیم تأثیر نذاره ، همین فرصتهای روزانه رو برای لذت ابراز محبت از دست میدم.
نمی‌خوام به آخر فکر کنم، اما بحثی‌ هم با دوستم نکردم، چون یاد گرفتم که آدمها رو نمشیه عوض کرد، همینطوری که هست قبولش دارم، اما... این وسط یه اما یه بزرگی‌ هست.
از انجایی که تازگیها صبور شدم، این روند ابراز احساسات اونقدر ادامه پیدا میکنی‌ تا جائی‌ که سردی طرف واقعا همهٔ احساسم رو نابود کنه، اونوقته که خدا به داد برسه، یهو آنچنان ساکت میشم که صدا یا احساس از سنگ بشنوی یا ببینی‌ از من هم میبینی‌
خلاصه بد دوره زمونه‌ای شده!
کاش دوستم همهٔ این فکرشو بذاره کنار، بدون توجه به فاصله زمانی‌ و مکانی ، سعی‌ کنه احساسش و توجهشو نسبت بهم اضافه کنه، یا در همون حد نگاه داره...
این کاش رو هم مینویسم کنار بقیهٔ کاش‌ها ، شاید یه روزی به بار نشست
شانس دیگه کاریش نمیتونم بکنم، خرابه، خواسته من هیچ وقت مهم نیست، عملی‌ هم نمی‌شه تو زندگی‌،‌ای تو روح این زندگی‌ که حتا یکی‌ هم پیدا می‌شه می‌خواد دوست باشه از آخرش میترسه ......

هیچ نظری موجود نیست: