مهر ۲۰، ۱۳۹۰

قوی



۶ ماه پیش، با رفتن پدر، شکستم، اما کسی‌ نبود این تیکه‌های شکسته رو جمع کنه،
خودم با هزار بدبختی جمعشون کردم، حتا کسی‌ نبود یه چسبی بده واسه چسبندنشون.
تو اوج این زمانی‌ که به یکی‌ احتیاج داشتم که سر خستگیها و دلتنگیها و دلشکستگیهام رو تو بغلش آروم کنم،
هیچکس نبود، جز خودم
تنها بودم بین یه مشت اجنبی، تو بلاد کفر، هیچ دوستی نبود
خوبی سرما و بارونه اینجا این بود که بغضمو با بغض آسمون رها می‌کردم،
اونوقت دیگه کسی‌ نمیپرسید این قرمزی بینی‌ و صورت خیس به خاطره بارون و سرماست یا ...!
خودم بودم که باید دست نوازش رو سر خودم می‌کشیدم، این خودم بودم که باید خودمو دوباره رو پا نگاه میداشتم، حتا به بقیه هم روحیه میدادم!
بزنم به تخت! چه صبری داشتم! چه پشت کاری! قوی بودم!
اینو نگفتم که به خودم هندونه بدم، امروز یه اتفاق افتاد
 چند روز پیش یه تلفن ، سر کار به همکارم شد، دختر بی‌چاره در حد سکته رفت و برگشت.
پدرش تازه زانوشو جراحی کرده بود، و حالا بعد چند روز عفونت کرده، و از شدت دردو عفونت بیهوش شده،  وقتی‌ این خبرو ناگهانی بهش دادن، انگار که  خبر فوت طرفو داده باشن، بعد چند روز هنوز که هنوزه دختر بی‌چاره نگران پدرشه، و گاهی بغض می‌کنه و اشکش همینطور میاد!
با ناراحتی‌ اون من بیشتر ناراحت شدم، حالش رو درک می‌کردم، اما با خودم مقایسه می‌کردم!
ازش خواستم بریم بیرون شرکت یه ۱۰ دقیقه با هم قدم بزنیم، سعی‌ کردم حرفاشو بشنوم، از ترسش از لحظهٔ شنیدن خبر گفت، ازینکه میترسه از دست بده، ازینکه دلش نمیاد هر روز رو تخت بیمارستان پدرش رو ببینه و و و .....
همهٔ حرفاشو گوش دادم، بغضی همهٔ وجودمو گرفته بود، قورت دادم و با لبخند سعی‌ کردم باهاش حرف بزنم تا آروم بشه، گفتم باید قوی باشه، روحیه بده، آروم باشه ...
بعد چند دقیقه یهو وایساد، محکم منو بغل کرد و گفت تو چقدر قوی هستی‌ که با از دست دادن پدرت سعی‌ میکنی‌ لبخند بزنی‌ و منو آروم کنی‌، بهت حسودیم می‌شه....
باز هم بغضمو خوردم، و سعی‌ کردم با لبخند برگردیم تو دفتر... خبر نداشت که برای وانمود کردن این لبخند ما تحتم پاره شد!
آره منو امثال من یاد گرفتیم که خودمون دست نوازش رو سر خودمون بکشیم و زخم همون را خودمون خوب کنیم، و لبخند بزنیم! اما یه اجنبیه بی‌ درد چه میفهمه درد چیه که بخواد بدون تحمل درد چیه!
اما باز جای شکرش بقیه که معنی‌ قوی رو بلد بود!

هیچ نظری موجود نیست: