دی ۱۴، ۱۳۹۱

باید سنگ بود

اینم رفت، مثل اونایی که اومدن و رفتن. شایدم هنوز در حال رفتن واسه من، اما خودش الان چند وقتی‌ هست که جمع کرده و رفته!
مثل همیشه اولش خوب بود، با دوست دارم و همیشه دوست داشتم که باهات دوست باشم شروع شد، بعد یه مدت چت کردن و تلفن حرف زدن، شدم "دلخوشی اون روز هاش" !  - (پست ناراحتی‌- چندتا پست پایینتر ازش نوشته بودم) حالا بعد این همه مدت رفت، به همین سادگی‌ یه کلمهٔ منطقی‌ چسبوند به اول حرفاش و گفت longDistanceRelationship خیلی‌ سخته براش و منطق میگه به جائی‌ نمیرسه، واسه همین تموم کرد. بدون اینکه بخواد به اینور قضیه هم نگاه کنه، تصمیمشو گرفت.
هم چین پایانی رو یکی‌ از دوستی‌ مشترکمون از همون اول گوشزد کرده بود، که این آدم دوست بمون با تو نیست، ولی‌ من سعی‌ کردم نظرم رو عوض کنم و دوست بمونم بیخیاله حرف دوستم. اما اینبار هم اشتباه کردم.
من موندم و یه موبایل که دیگه حالا نباید شمارشو بگیرم، من موندم و یه مسنجر که دیگه یه چراغ خاموش توش مونده، و دیگه نمیتونم باهاش حتا درد و دلم کنم مثل قدیم، من موندم و ناراحتی‌ اینکه چرا هیچکی من و دوست نداره، من موندم که چرا انقده به پسرایی امثال اون اجازه میدم بهم نزدیک بشن که بعد یه مدت خودشون تصمیم به رفتن بگیرن  و  من و با همهٔ این عادت‌ها تنها بزارن تو خلوت خودم.
هر بار که به خودم گفتم این با بقیه فرق داره ، همین بلا سرم اومد، تنهائی‌.
حالا منم و دوستی که هر روز بهش زنگ میزنم که باهم حرف بزنه تا رفتن این آدم رو نبینم، پشت کردنش و بی‌ محلیش رو به رو خودم نیارم. و اون هر روز به من یاد آوری می‌کنه که باید سنگ بود، باید سخت برخورد کرد، از این به بعد بی‌ هیچ احساسی‌.

دی ۰۳، ۱۳۹۱

چقدر ساده!

"همه‌چیز یه روز تموم می‌شه، احساس، رابطه، عشق، آدما، خانواده، دوست. هیچ استثنایی هم وجود نداره."
وقتی‌ گفت چند لحظه چیزی نگفتم، نه اینکه نخوام، نمیتونستم، لال شده بودم، یه لحظه ذهنم به هیچی‌ فکر نمیکرد! یهو همهٔ مغزم خالی‌ شد، خالیه خالی‌ !
پنجره رو باز کردم، سیگارو روشن کردم، پوک محکمی بهش زدم، و همینطور که چوس دود می‌کردم، به خودم گفتم چه جالب!چه عمیق! چه درست!
جواب خیلی‌ از چرا‌ها که از قدیم تو ذهنم مثل بُز این ور اون ور می‌پرید رو پیدا کردم، فقط با همین یه جمله!
عشق تموم می‌شه، آره عاشق بودم یه روزی اما تموم شد، همهٔ رابطها هم یه جا شروع شده و یه جا تموم شده، حتا خانواده هم تموم می‌شه، پدرم مرد، رابطهٔ پدر و دختری هم تموم شد، دوستی که دیگه جای خود داره!
عجب! چرا و  چطوری تاحالا به این قضیهٔ‌ به این مهمی‌ و راحتی‌ فکر نکرده بودم! چقدر ساده بود جواب همهٔ چراهای درگیر ذهنم!
و اون لحظه حتا دلم هم احساس کرد که چقدر بزرگ شده‌ام.

مهر ۰۹، ۱۳۹۱

پی‌ نوشت


من دوباره اومدم، زیادی فشار اومده بهم، از چندجا، طوری شده که دیگه هجوم بردم به موهام هی‌ کوتاه و کوتاهتر میکنمشون. می‌خوام هر از چند گاهی باز هم بنویسم...
اینو باید قبل از پست قبلی‌ می‌نوشتم، اما به دلیل گشادی به مرگ جفت عمّه هام اصلا حسّش نیست که پاک کنم اونو دوباره بعد این پست بنویسم، خودتون این و قبل از پست قبلی‌ بخونید
دو نقطه دال

بی‌ - پدر


دوستت دارم‌ها رو گذاشته بودم واسه روز مبادا، حتی دلم تنگ شده‌ها رو!
هیچ کدومشون رو الکی‌ خرج نمیکردم،
مطمئن از خودم، بدون اینکه احساس کنم ممکنه فردا پشیمون بشم!
امروز کلی‌ دوستت دارم پیشم مونده، کلی‌ دلم تنگ شده که خرجش نکردم و روی هم تلنبار شده.
صندوقم سنگین شده و نمیتونم با خودم بکشم، لبریز لبریزم! اما ....
حال امروز منو فقط کسی‌ می‌فهمه که مثل من زخمی سنگینی‌ همین سکوت باشه، لبریز لبریز!
از سرم که افتاد، دستو پای غرورم بدجور شکست اما اوج همدردی بعضی‌ آشناهای غریبه با من فقط یک کلمه بود: "آخی"!
تقصیر آنها نیست، تقصیر من هم نیست، تقصیر هیچ کسی‌ نیست، رسم دنیا در این روزها همین شده، تمامی‌ قصه‌ها یکجوری شبیه هم، تکراری!
این روز‌ها چقدر "بی‌ - پدر" زیاد شده بین دوستان من، همه از دلتنگی‌ و درد و رنج جدایی میگن. از یه دنیا حرف که راه گلوشون رو بسته و نمی‌تونن درد دل کنن .
دوست رنجور من! حس تلخیه ، تازه اولشه، منو تو دیگه مثل بقیه نیستیم، زخم خورده‌ایم، زخمی که هر بار با هر خاطره‌ای، با هر حرفی، با هر آهنگی با هر عکسی دوباره سر باز می‌کنه، جلوتر که بری، عمق این زخم رو بیشتر حس میکنی‌، سوزشش جوریه که همش "پدر" تو میاره جلو چشات. مونده هنوز که یادت بیاد حسرت چیا به دلت مونده. اما چه فایده، خون هم که بباری اتفاقی‌ نمیفته!
زمان که بگذره، به جائی‌ که من رسیدم برسی‌، یاد میگیری که سرتو رو شونه خودت بذاری و گریه کنی‌، بعدش با دست خودت اشکاتو پاک کنی‌، بزنی‌ رو شونه خودت، بگی‌ تحمل داشته باش!
یاد میگیری قوی باشی‌ حتی اگه از درون پوکیدی!
یاد میگیری که وقتی‌ بهت میگن زمان همه چیو درست می‌کنه، به همه لبخند بزنی‌، بگی‌ شما درست می‌گید!
زمان داغون ترت می‌کنه، میشی‌ یه آدم دل‌ نازک اما بی‌ رحم. و باز هم یاد میگیری که چجوری خودتو با این زخم کهنه تسلی‌ بدی و تسکین پیدا نکنی‌ !!!
اینارو نگفتم که بترسونمت، خیلی‌ از اینا حرفای یه دوست "بی‌ - پدر" خوب بود که وقتی‌ من "بی‌ - پدر" شدم، بهم زد، و فکر می‌کنم، یکی‌ از واقعی‌‌ترین و لازم‌ترین حرفایی بود که باید تو اون لحظات میشنیدم.
پس تو هم ضجه هاتو بزن، گریه هاتو بکن، اشکاتو بریز، دلتنگی‌‌ها و حسرت‌ها تو بگو اما قوی باش! راه سختی‌ در پیش هست! 

مرداد ۱۶، ۱۳۹۱

تا بعد


این روزا سرم خیلی‌ شلوغ، فکرم خیلی‌ مشغوله ، بدجوری خودمو درگیر کردم، از سر کار که میام یه پروژهٔ دیگه گرفتم مئ‌شینم سر اون کار، زندگی‌ خرجش زیاد شده، منم تنها کسیم که الان تو خانواده کار می‌کنه، دخلو خرجم یکی‌ نیست، مندم پدرم چجوری یه نفری کار میکرد خرج بقیمن رو میداد، حالا بهش کاملا حق میدم که اون موقعها انقده خسته بود، اونقد شکسته شده بود، 
منم دارم کم کم میشکنم، نه اینکه حتا حوصلهٔ خودم رو نداشته باشم ، وقتش رو ندارم، چند بر تو راه خونه تا محل کار که بودم هرچند ۳ تا ایستگاه فاصله بود سعی‌ کردم بنویسم و پست کنم تو وبلاگ، نوشتم، اما هیچ وقت کامل نشد که به پست برسه، 
چاره‌ای ندارم فعلا، باید کار کنم، پول! تنها چیزی که الان لازم دارم که دخل و خرجم بخونه،
خیلی‌‌ها حتا رفیقای صمیمی‌ ایرانم فکر می‌کنن که ما اینجا تو غربت پول پارو می‌کنیم، شبا هم عشق و حال و گردش و تفریح و عیش و نوش. بذار فکر کنن، چیکارشون کنم، دیگه وقت توضیح دادن هم واسه اونا ندارم، هرچی‌ بگن قبول می‌کنم، میگم آره حق با شمست، ما تو عشق و حالیم، وقت سر خاروندن نداریم، خلاصه تومان خودمون رو کشته بیرونمون دیگران رو!
خسته‌ا‌م ، دلم یه مسافرت می‌خواد، یه چند روز آرامش، یه چند روز واست خودم باشم، به هیچی‌ فکر نکنم، نه کار، نه مسئولیت خانواده ، نه هیچی دیگه.
مجبورم این وبلاگم رو چند مدتی تعطیل کنم، البته نمیبندمش، فقط یه غیبت کبرا میرم، نمیدونم، شاید اگه وقت کنم باز هم بیام، بنویسم، شاید اگه هفته بشه ده! یا ۲۴ ساعت بشه ۴۰ ساعت منم به همه کارهام برسم، حتما باز هم برمی‌گردم، نمیدونم اگه شانس گهم تبدیل به شانس خوب شد یه کیسه پره پول پیدا کردم، وضعم خوب شد باز هم برگهستم بی‌خیال دنیا اینجا مطلب نوشتم.
البته یه چیز دیگه هم بگم، اینا که گفتم یه دلیل مهمش بود، اما یه دلیل دیگه هم هست، من عشق اینم که مورد توجه باشم، دوست داشتم نوشتها‌‌‌م رو اگه کسی‌ میخونه یه فیدبکی یا حتا یه بیلاخ زیرش بده، اما دریغ از یه توف که یکی‌ اینجا بندازه.
بی‌خیال، خره ما از کرگی دوم نداشته، کاریش نمیتونم بکنم، شانس گیییییییییییییییییی.
به هر حال ما رفتیم واسه یه غیبت ، شاید یه روزی پام که رسید به سرزمین آرزوهام آمریکا، توی خونم بالای یکی‌ از برج‌های نیو یورک، بی‌خیال کارو مصیبت‌های زندگی‌ باز هم نوشتم
...... تا بعد ... شاید روزی دیگر جائی‌ دیگر!

مرداد ۰۱، ۱۳۹۱

آدم‌های احمق


وقتی‌ راجع به پدرم حرف میزنن اصلا دوست ندارم، چه خوب چه بد! شاید بهتره اینطوری بگم که وقتی‌ توی حرف زدن راجع بهش اسمشو نمیبرن و از الفاظی مثل خدا بیامرز یا پدر بچه‌ها استفاده می‌کنن عصبی میشم.
چراااا آخه چرا ما ایرانیها اینقدر به چیزی اعتقاد داریم که نیست، خدایی رو بزرگش می‌کنیم که هیچ گهی نیست، هی‌ میگن خدا بیامرزه، خوب که چی‌؟! پدر من مرد، یه آدم که تموم شد زندگیش، دیگه نیست، نفس نمی‌کشه، جسمشم تا الان پودر شده تجزیه شده دیگه چند تا استخون که اونم تموم می‌شه، حالا اینکه خدا بیامرزه چه حرفیه؟ خداتون کی‌ هست که بخواد بیامرزه یا نیامرزه؟!!
چرا اصلا اسم نمیبرین! اون کسی‌ که مرده بالاخره یه روزی زنده بوده، اسم داشته! اینکه آدرس بدی پدر کی‌ یا شوهر کی‌ بوده که چی‌ بشه؟ ماگ اکچ خیابون کا آدرس میدی؟ مثل اینکه بگی‌ نوهٔ دوم از پسر سوم زنگ چپ! اینقدر سخته اسم بردن از یه آدم مرده؟ چیه می‌ترسی‌ بیاد بخورتت؟ 

واااای عصبیم شدیییییییییییدن، هرچیم میگی‌ بهم میگن اعتقادات طرفه! باید احترام گذاشت، اما من میگم حماقت نه اعتقاد ! و من به حماقت یک نفر احترامی نمیذارم.
(... باز هم ۳ نقطه میذارم . خیلی‌ حرف هست تو این حماقت، آدم‌های احمق هم زیادن مخصوصاً تو کشورمون، من نمیتونم مجبورشون کنم که احمق نباشن ...!)

سینما


سینما رفتن رو دوست دارم، خندیدن تو سینما هم یکی‌ از چیزایی که عاشقشم، وقتی‌ میرم سینما همیشه از ته دل‌ میخندم ، نمیدونم چرا، رو صندلیش که می‌شینم به وجد میام،  فیلم خنده دار خیلی‌ دوست دارم و زیاد میبینم، منظورم تو سینما. ایران که بودم دانشجو که بودم با دوستی‌ صمیمی‌ خودمو خواهرم عادت داشتیم سر ظهر بریم سینما، مثل عمله‌ها ساندویچو نوشابه هامون رو تو سالن سینما عصر جدید میخوردیم، گاهی وقتا هم ۲ سانس پشت هم ۲ تا فیلم مختلف می‌رفتیم تو یه روز، بعد از یه مدتی هر هفته با دوست پسرم میرفتم سینما، جمعه ظهر روز سینما بود ، همیشه هم که فیلم خنده دار نبود، فیلمهای آبکی‌ ایرانی‌ اما به هر حال خوب بود، پاتوق هم سینما عصر جدید یا آفریقا. 
دوستم هم پایه بود، فیلم چه خنده دار بود چه گریه دار از ته دل‌ می‌خندیدیم، انقدی که گاهی بقیه ناراحت میشدن و بر میگشتن یه چیزی می‌گفتن یا اه و اوه میکردن، فیلم که میبینم همون موقع تو بهرشم، لذت می‌برم، نااا خود آگاه به سوراخ دیوار تو فیلم هم میخندم.هر بار سینما میرم یه احساس خوبی‌ دارم، شده فیلمی رفته باشم که کلی‌ هم اشک ریختم مثل فیلم ۷ دقیقه تا پاییز، یا حتا ترسیدام مثل فیلم Saw ۳D .
یادمه همون سالها، یه فیلمی رفته بودیم، طبق معمول همیشه پاستیل و نوشابه بدست وارد سالن شدیم، یادم نیست چی‌ شده بود که بلیط رزرو نکرده بودیم و آخرین لحظه از دم در خریدیم بلیط رو ! جامون افتاده بود ردیف ۲، ردیف اول چندتا صندلی‌ خالی‌ بود که وسط فیلم چند نفر اومدن نشستن! فیلم اصلا خنده دار نبود، اما منو دوستم کلی‌ خندیدیدم، وسط فیلم  متوجه یه آقای شدیم که مدام بر می‌گشت و ما رو نگاه می‌کردم، چهرش خیلی‌ آشنا بود ، اما ما بی‌ اعتنا به اون باز می‌خندیدیم، فیلم که تموم شد چراغها که روشن شد، دیدیم که هنرپیشه‌های فیلم ردیف اول نشستن و اون آقاهه که هی‌ نگاه میکرد کسی‌ نبود به جز محمدرضا شریفینیا! طبق معمول، بدون اینکه به کس دیگه اهمیتی بدیم، میخواستیم زود از سالن بریم که به دیزی خوری جمعه برسیم، یهو دیدیم شریفینیا صدا می‌کنه، آقا خانم ببخشید چند لحظه!!!  ما که هنوز نیشمون باز بود ، برگشتیم دیدیم همه سالن نگاه می‌کنن که شریفینیا چرا دنبال ماست! اینا کیان که یه هنرپیشه همرو ولش کرده دنبال این ۲ تا میره؟! 
صحنه‌ی باحالی‌ بود، وایسادیم اومد جلو سلام علیک کرد و گفت من یه سوال دارم ازتون می‌شه لطفا بهم بگید که کجای این فیلم خنده دار بود که تو این سالن قهقه میزدید؟! حق داشت! منم بودم بهم بر میخورد، اما چه می‌شه کرد، گاهی وقتا یه چیزایی خودش میاد، دست خود آدم نیست، بهش هم گفتیم که ما اینجوری هستیم، جّو سینما میگیره، ربطی به مضحک بودن فیلم نداره، خلاصه بی‌چاره جواب سوالشو فکر نکنم گرفته باشه، چون تهش برگشت گفت "ایشالا همیشه همینطور بخندید" ، منو دوستم یه خندهٔ ظریفی‌ تحویلش دادیم و سالن رو ترک کرردیم :))) 
اینجا دیگه نه پایه هست که با من بیاد سینما، نه اینکه هر جمعه یا تعطیلی‌ می‌شه برنامهٔ سینما گذاشت، خلاصه خیلی‌ به ندرت پیش میاد که برم، اما وقتی‌ میرم سعی‌ می‌کنم یه فیلم خوبه خواند در یا کارتونی پیدا کنم برم که حسابی‌ بخندم، دیروز هم رفته بودم یه فیلم کارتونی خنده دار، کلی‌ خندیدم طوریکه دلدرد گرفته بودم آخرش.
این دفعه که ایران بودم ۲ بار رفتم سینما، یه بار با برادر  و مادرم رفتم سینما، یه فیلم غمگین مزخرف ایرانی‌، آی‌ خندیدیم منو برادرم، و مادرم هم از خندهٔ ما می‌خندید، آقاهه بغل دستیمون عصبانی‌ شده بود، هی‌ غر غر میکرد و این باعث میشد ما بیشتر بخندیم :)) دفعهٔ دوم با دوست پسر جدیدم رفتم یه فیلم خنده دار که کلی‌ هم خندیدم، هرچند که فیلمش خیلی‌ مسخره بود و فکر نکنم دوستم لذتی برده باشه، اما من به جاش کلی‌ حال کردم.
کلا هر بار که سینما میرم یاد قیافه "شریفینیا" میفتم! هنوز خودم هم واقعا  نمیدونم چرا وقتی‌ سینما میرم با هر فیلمی این همه میخندم! اما هنوز هم عاشقه اینم که برم سینما و یه فیلم ببینم و از ته دل‌ بخندم، حالا کی‌ میاد با من بریم یه دل سیر بخندیم؟

تیر ۲۲، ۱۳۹۱

اتفاقی در لحظه‌



هی‌ نوشتم هی‌ پاک کردم، دیدم تنها همین یه جمله می‌تونه حرف دلم رو بزنه بدون اینکه ز‌ر اضافی بزنم.

"گاه اتفاقی در  لحظه‌ای باعث میشود که دلت از چیزی که نمی‌دانی چیست بگیرد، و تو را یاد چیزی یا خاطره‌ای بیاندازد، که امروز از آن فقط ته رنگ کمی‌ به جا مانده است، یا حتا فراموش کردیش، آنگاه به یاد لحظاتی می‌‌افتی که از دست داده‌ای یا باخته ای، و آرزو میکنی‌ که آیا میشود دوباره تکرار کنی‌، آن لحظه را!" (بیژن بی‌رنگ)

تیر ۱۱، ۱۳۹۱

از بالا


من دوست دارم به همه‌چیز از بالا نگاه کنم، آرزو دارم یه خونه داشته باشم بالای یه برج بلند، عاشق ماشین شاسی بلندم، دوست دارم وقتی‌ راه میرم صاف و کشیده باشم یا حتا گاهی وقتا رو پنجه راه برم که اگه شده چند سانت همه رو یا همه چیز رو از بالاتر ببینم، اعتقادی به برابری آدم‌ها ندارم، این ذات من، یه خصیصه که خیلی‌ هم دوسش دارم، 
ازون جائی‌ که خیلی‌ دنبال دلیل نیستم، هیچوقت به شخصه به این فکر نکردم که چرا اینجوری دوست دارم!
اونم اینجوری بود، ولی‌ اون به دلیلش فکر کرده بود، و این جوری توجیه میکرد که "آدم‌ها وقتی‌ بهتر رو تجربه می‌کنن دیگه به معمولی‌ قانع نیستن" .
دلم واسه اون روزا و بهترین تنگ شده، اون تنها مورد خاص زندگی‌ من بود که هروقت مثل خوره میاد میافته به جون مغزم فقط خوبیها و خاطرات خوشش مونده، برخلاف اینکه من آدمیم که فقط خاطرات بد رو ثبت می‌کنم. شاید واسه همین بود که خیلی‌ بی‌ صدا و ناگهانی سکوت کردم مقابلش، فقط رفتم، بی‌ هیچ حرفی، بی‌ هیچ صحبتی ، بی‌ هیچ خبری!
راست میگفت، وقتی‌ بهتر رو تجربه کردم دیگه معمولی‌ برام اهمیتی نداره،  
وقتی‌ همیشه بین بودن یا حرف زدن با من و جون یک بیمار، من ترجیح داده شده بودم، حالا اگه کسی‌ به خاطر مثلا یه  مشکل تو سیستم موبایل یا یه گزارش به من اهمیت نمیده واسه من جای سوال داره و خیلی‌ هم بهم برمیخوره و راحت از چشم میافته.
خیلی‌ دلم تنگه اون روزا یا آدمی‌ مثل اونم، کسی‌ که مثل خود من بخواد از بالا نگاه کنه، کسی‌ که من رو با خودش بالا ببره، یا این حس رو بهم بده لااقل...

خرداد ۱۲، ۱۳۹۱

حیف


بعضی‌ وقتا یه چیزایی هست که نمیشه فراموش کرد،
یه خاطرهأی هست که مثل پتک بعضی‌ وقتا یهویی میاد می‌خوره تو سرت
هم اشکت در میاد از درد همینکه زمان میبره تا فراموش کنی‌
چند روز پیش ، روز جشن فارغ التحصیلی ، یکی‌ ازون لحظه‌ها بود
روزی که دلم می‌خواست پدر هم بود کنار مادرم، 
اون روز، اون لحظه یادو خاطرش هی‌ مثل پتک میخورد تو سرم
جشن که کوفتم شده بود، از بس هی‌ بغضم رو میخوردم که اشکم نیاد، 
مخصوصا که اون روز، روز تولدش هم بود
اما حیف... اون روز هم مثل خیلی‌ روز‌های دیگه کم آوردمش
و این چیز که از این به بعد تو زندگی‌ من زیاد تکرار خواهد شد
و هر بار میگم "‌ای خدا دهنت سرویس اگه ببینمت که همیشه میرینی به همهٔ لحظه‌های زندگیم، و این دفعه با گرفتن پدرم! خاک تو سر لجنت کنن که عرضهٔ هیچ کار دیگه‌ای نداری جز گه کاری..."

خرداد ۰۲، ۱۳۹۱

تکرار مکررات


این چند مدت خیلی‌ چیزا پیش اومد،هی‌ اومدم بنویسم اما دست و دلم به نوشتن نرفت!
الانم ببین چقدر فشار آورد که منفجر شدم اینجا، یه جوری گم و گورم تو افکارم تو چیزایی که پیش میاد، تو چیزایی که مثل قدیم داره تکرار می‌شه و باعث بانیش خودم هستم!
آره خودم هستم که اجازه میدم بهم نزدیک بشن، بدون اینکه خواستهای خودمو و خودمو در نظر بگیرم بهشون مجال میدم که بیان منو له‌ کنن برن! گاهی فکر می‌کنم دیگه حتا واسه خودمم ارزشی قائل نیستم و این یعنی‌ خیلی‌ اوضاع خرابه!

ازینکه چندتا بچه بزرگ کردم بهشون یاد دادم چیکار کنن آخرش سهم دیگران شدن دیگه خسته شدم، نمی‌خوام دیگه به کسی‌ بگم که پسر گٔل من این کار و دوست دارم ، به من اینجوری بگو، واسه من اینکارو بکن تا خوشحال بشم ,از این کار یا از این حرف بدم میاد یا اگه ناراحتم این کارو بکن از دلم در بیار.. خسته‌ا‌م، دیگه از من گذشته که یه بار دیگه وقتمو چند سال با یکی‌ اینجوری تلف کنم آخرشم سهم دیگران بشه!
دلم یه آدم کامل می‌خواد، مثل همونایی که دیگران تربیت شده تحویل گرفتن! یکی‌ که قبلان یکی‌ دیگه تربیتش کرده باشه، وارد باشه چیکار کنه بدون اینکه من چیزی بگم... شاید اشتباه بوده که باز روی خوش نشون دادم به یه پسر بدون اینکه بشناسمش یا بهتر بگم به قول دوستم کاملا اشتباه کردم!

آی‌ درد داشت،  آی‌ درد داشت ... روز زن...  آی‌ درد داشت! باز هم میگم چقدر درد داشت و سوختم انگار یکی‌ با چوب کرده در ما تحتم! روز زن رو یاهو یهو یه صفحه باز شد! یه دوست قدیمی‌ که من چند سالی‌ بود پاکش کرده بودم بدون مقدمه نوشت "روزت مبارک... می‌دونم که خیلی‌ دیره اما بالاخره یاد گرفتم، می‌دونم برات مهم این روزا، برای همهٔ روزهای گذشته معذرت می‌خوام اما ممنونم از تو چون خیلی‌ چیزا یادم دادی اما من دیر یاد گرفتم، به جاش یاد گرفتم که واسه دوست دخترم این کارهارو انجام بدم و خوشحالش کنم، امیدوارم تو هم یکی‌ مثل من گیرت بیاد!!! " بدون اینکه جوابی‌ بدم خیره به پنجره چت بودم مات و مبهوت ... آ ی‌ درد داشت این حرفش! تنها کاری که از دستم بر اومد دستمو بردم سمت تلفن شمارهٔ همیشگی‌ گرفتم و ... "غزاله می‌خوام غر بزنم ..... "

حالا بگذریم که اون روز و شبش چه بر من گذشت به خاطر فراموشی یکی‌ دیگه!!! .....تو این مدت حتا سعی‌ نکرد یه خرده یادش بمونه و منو اذیت نکنه ... از همه مهمتر اینکه امشب هم  من با توالت و غذا یکی‌ فرض شدم! ... کار همیشه مهم‌تره! غذا و دستشویی هم که همینطور! من نمی‌فهمم خوب دخترو واسه چی‌ میخوان! اینکه هروقت خواستن بیان باهاش حرف بزنن یا باشن باهاش، هروقتم که کار باشه یا گشنشون باشه گور بابای اون دختر!  غرهم بزنی‌ یا ناراحت بشی‌ از دستشون میگن دنبال بهونه بودی!!!! 
اصلا نمی‌فهمم!!! فقط طبق معمول همیشه آخرش برای خودم احساس تاسف کردم...

تو این چند روز خیلی‌ چیزای دیگه هم پیش اومد،مثل تکرار کلمهٔ "گلم"  (که حالم رو خیلی‌ گرفت)!!!  که "دیگه" حتا ارزش حرف زدن هم راجع بهش نداره.
خلاصه همش تکرار مکررات! 
دیگه نه ارزش داره نه اصلا حوصله‌اش هست!  و من باز  به تخمش هم نبودم! کسی‌ که واسه من ارزش قائل نیست چرا من باید براش ارزش قائل بشم!

من این راهو‌ بارها رفتم به جائی‌ نرسیدم، اما این بار دیگه نمیرم چون ته این کوچه بن‌بست!

اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۱

دروغ


دروغ ! آدمها دروغ میگن 
بعضی‌ آدما نه اینکه بخان دروغ بگن، اما راستشم نمی‌گن! 
بعضی‌‌ها از قصد دروغ میگن چون اگه راست بگن دستشون رو می‌شه
بعضی‌ دروغ میگن،‌ اما انقد خوب فیلم بعضی‌ می‌کنن که تا گندش در بیاد یه عمر طول می‌کشه،
یه سری دیگه هستم هستن که کلا انقده محتاط حرف میزنن که راست یا دروغشون معلوم نیست، 
یه سری دیگه داریم که راست میگن اما یه کارهای مشکوکی می‌کنن که باز هم تو راست یا دروغ حرفشون می‌شه شک کرد!

قبلا تو فکرم اینجوری بود که همه راست میگن مگه اینکه خلافش ثابت بشه، اما از بس دروغ شنیدم ، دیگه به هیچ چیز به هیچ کس یا هیچ حرفی اطمینان ندارم.
یعنی‌ کلا همیشه همچی‌ دروغ مگه اینکه خلافش ثابت بشه.

نمیدونم من معادله چند مجهولی شدم، یا دیگران! از هر راهی‌ میرم نمیتونم حلشون کنم!
یه چیزی این وسط غلطه ....
اما یه چیزیم واضح و مبرهن است اینه که " خاک تو سرت که ریدی به ذهن من" !

اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۱

خواب بد


امروز ازون روزهای گه بود،
شب قبلش همش خواب بد دیدم، از وقتی‌ پدر رفته، هر بار من خواب بد میبینم یعنی‌ یه اتفاقی‌ تو ایران افتاده.
دوست ندارم این حس رو ، احساس بدی داشتم، همش استرس دلشوره....
زنگ زدم به مامانم ، باهاش حرف زدم، حال تک تک فامیل رو پرسیدم، همه سالم بودن، خبری نبود، 
اما باز پریشون بودم، شب باز همون خواب بد... :(
و صبح با صدای خواهرم که از فیس بوک فهمید بود عموی مامانم فوت شده، با سردرد از خواب پاشدم،
تا زنگ زدم به مامانم گفت مامی  دیدی الکی‌ خواب بد ندیده بودی،
دفعهٔ قبلی‌ که از این خوابهای بد میدیدم، پدربزرگم بیمارستان بود و هیچکس به من نگفته بود، به همهٔ فامیل هم سپرده بودن که چیزی تو فیس بوک ننویسن، اما من هر شب خواب بد همیشگی‌(مراسم پدر) میدیدم، و هر روز به مامانم زنگ میزدم و حال همرو می‌پرسیدم، و اونا باز هیچی‌ به من نمیگفتن، تا اینکه آخرش از دست من خسته شدن، مامانم گفت آخه بچه تو چرا گیر دادی، از کجا میدونی‌ ...
و اینجوری بود که این خواب بد من شده یه داستان واسه خودش،  که هر وقت این خواب لعنتی رو میبینم مطمئنم که یه اتفاقی‌ تو ایران افتاده. 
حالا از امروز بگم، ازون روز گهی که با خبر فوت شروع شد، بعدش باید مثل یه کلاغه شوم خبر فوت رو به خواهر زدهٔ ایشون هم میدادیم، واااای این دیگه از همه سختتر بود، خلاصه بد از کلی‌ صغری و کبرا این خبر رو هم دادیمو طرف رو کمی‌ دلداری هم دادیم، اما این سرم داشت از درد می‌ترکید،
وقتی‌ برگشتم  خونه گفتم بشینم یه فیلم ببینم شاید ذهنم آزاد بشه ، چشمتون روز بد نبینه، وسط فیلم یه صحنه‌ای داشت که ازون به بعد دیگه چیزی نمی‌دیدم،  همش صورت پدرم اون لحظات آخر جلو چشم بود، اون نگاه، اون آب خوردن زورکی، و نفس کشیدنها، لحظه لحظهٔ اون روز آخر به جای فیلم روی لپ‌تاپ از جلو چشم میگذشت و اشک همینطوری از چشم میومد،
ای لعنتی، تا آخر شب یه لحظه اون تصویر از ذهنم بیرون نمیامد، پریشون بودم، کلافه، نمیدونستم چیکار باید بکنم، (دلیل این  پریشون ی و کلافه بودنو سرزنش کردن خودمو می‌دونم چیه، شاید تو یه پست دیگه جدا نوشتمش) باز همون سرزنشه همیشگی‌ و خود خوری، و ته همهٔ اینا یه سردردی با بی‌ حسی دست و پا که از هزار بار جون دادن هم سختتر بود :(

اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۱

ناراحتی‌


گاهی انقده دلم از یه حرف، یا طرز حرف زدن میشکنه که هیچ جوری خوب نمی‌شه،
بیشتر از همه وقتی‌ که طرف هم به رو خودش نمیاره که اصلا چجوری حرف زده یا اصلا میگه من که کاری نکردم تو ناراحت بشی‌!
اسمشو حساسیت ، زودرنجی ، یا هرچیزی که بذاری، من اسمشو میزارم دل‌ شکستن، اهمیت ندادن، ناراحت کردن. دلمو شکوند چند شب پیش، ناراحتم کرد به همین راحتی‌.
وقتی‌ ناراحت میشم فرقی‌ نداره که از عمد بود یا غیر عمد، مخصوصاً از کسی‌ که توقع ناراحت کردنم رو ندارم، بیشتر ناراحت میشم، هم اینکه کسی‌ که ادعای این و داره که نمیخواسته منو ناراحت کنه و دوستم داره، چرا نباید مواظب حرف زدنش باشه که منو ناراحت نکنه! 
و مثل همیشه که ناراحتم سکوت تنها چیزی که بلدم، سکوت سکوت و سکوت. تو این موقع فقط دوست دارم بشنوم، که چرا! چرا منو ناراحت کرده یا چی‌ شد که اینجوری شد همین، نه شوخی‌ نه خنده نه هیچی‌ که بتونه حالمو بهتر کنه.
 جدیدا هرچیزی که ناراحتم می‌کنه، بیشتر از دست خودم ناراحت میشم، چون این منم که اجازه میدم آدما بهم نزدیک بشن که ناراحتم کنن یا برنجونن. زود اعتماد می‌کنم، زود باور می‌کنم ولی‌ به خودم به ذهنم به حرفایی که به ذهنم میرسه اطمینان نمیکنم و باورشون ندارم و این بزرگترین مشکله من.
امروز یه کلمه دیگه شنیدم که خیلی‌ خیلی‌ زیاد ناراحتم کرد، نه از اون که این حرفو زد، چون خودم انتظارشو داشتم، از دست خودم کفری بودم، ناراحت شدم چون میدونستم که یه روز میرسه این حرفو بزنه اما باز به خودم می‌گفتم که نه اون با همه فرق داره و از این حرفا نمی‌زنه. 
این چند وقت همش گفت "دلخوشی این روزای منی"، و هر بار اینو گفت ته دلم خالی‌ شد، به ۲ دلیل، یکی‌ از خوشحالی‌ چون با این حرف نشون میداد که دوستم داره و ته دلم غنج میرفت، دلیل دوم ناراحتی‌، چون وقتی‌ میگفت این روزا یعنی‌ به روزهای بعدی که من نیستم فکر کرده ، یعنی‌ ته میذاشت واسه این رابطه یا دوستی و این باعث میشد که فکر کنم روزی میرسه که بگه "دیگه دلخوشی ندارم" اما هر بار به خودم می‌گفتم که نه اون این حرفو نمی‌زنه ولی‌ امروز این اتفاق افتاد.
نمیدونستم چی‌ بگم، امیدوار بودم حالا حالا این حرفو ازش نشنوم، اما چه زود! با‌ای کاش گفتن من نه زمان به عقب بر می‌گرده و نه  احساس اون عوض می‌شه.
۳ تا نقطه میزارم چون ته این پست نمیدونم چی‌ می‌شه ... واقعا نمیدونم!
...

فروردین ۳۰، ۱۳۹۱

افکار


یه موقعها توی یه جاهائی‌ یه افکاری میاد تو ذهنم که این مغز شروع می‌کنه به پردازش، بعدشم مثل یه آپارات فیلمشو از دریچهٔ چشم میندازه بیرون به فاصلهٔ یکمتری طوری که دیگه هیچی نمی‌بینم به جز اون فیلم.
مثال: پام رو میزارم تو آسانسور  یهو پرده میاد جلو چشام، نصف گیر کردم لایه در دارم خودمو به زور میکشم تو که یه وقت حرکت نکنه بمونم له‌ بشم خونم از ۸۰ جا بزنه بیرون! یا سوار شدم دارم میام پایین، یهو آسانسور ولم می‌شه من با همهٔ آدمهایی که تو آسانسور هستن حمصهین می‌خوریم به کافه آسانسور که از ۸۰ جا ترک می‌خوریم، مثل چینی شکسته خورد میشیم می‌ریزیم پائین!!! دارم از پلّه‌ها میام پائین، پام گیر می‌کنه سکندری میخورم با کلّه ه‌م چین میخورم تو دیوار روبرو که با صورت میرم توش، جای صورتم تو دیوار می‌مونه!....
از همه جالب‌تر جدیدا قوهٔ تخیلم پیشرفت کرده، قبلان فقط راجع به اشیا بود، الان صورت آدمها رو هم مثل شخصیتای کارتونی میبینم، گاهی که تو جلسات هستم و طرف داره حرف می‌زنه از یه جائی‌ که خسته میشم دیگه چیزی نمیشنوم، فقط ذهن بزیگشم شروع می‌کنه به خلق شخصیت کارتونی، انگار بنل یا سرندیپیتی یا پسر شجاع دارن جلوم حرف میزنن.
همیشه اینجوری نیستا فکر نکنین خل شدم، وقتی‌ ذهنم خسته می‌شه شروع می‌کنه به دلقک بازی ، به نظرم بد نمیاد، یه جور  refresh شدنه ، چون خودم از افکارم یهو خنده‌ام میگیره و یه جوری reset می‌شه و برمی‌گردم به افکار عادی ...
هاهاها، کم کم داره پرده میاد جلو چشم، دیگه نمیتونم تایپ کنم :پ

فروردین ۲۹، ۱۳۹۱

توضیح پست قبل


تو پست قبل گفتم اینجا توضیح میدم ، اما فکر کنم توضیح ندم بهتره.
اصلا چرا توضیح!  توضیح بدم که چی‌ بشه؟ چی‌ عوض بشه؟ شایدم نه! اینجا یه چیرو توضیح بدم بهتر باشه!
من باید خودمو عوض کنم، منی‌ که صبوریم کمه بیقراریم زیاده باید خودمو عوض کنم که برعکس بشه.
فکر می‌کردم شناختمش! فکر می‌کردم اونم مثل من حرف مردم به تخمشه! فکر می‌کردم براش من مهمم نه دیگران! اما کی‌ می‌خوام تو اون مغز کوچیکم بگنجونم که بابا همه آدم‌ها مثل  من نیستن، و به همین راحتی‌ نمی‌شه آدم‌ها رو شناخت.
اونم مثل همه، حرف مردم و فامیل براش مهم بود! و من باز ناراحت شدم!
متنفرم از وقتی‌ منطق و درگیر می‌کنن. اما باید قبول کنم که همینی که هست ، یا قبول میکنی‌ یا نه.
راستش بیشتره ناراحتی‌ و عصبانیت از دست خودم بود، ازینکه باز زود قضاوت کردم تو شناخت کسی‌، ازینکه اصلا چرا راجع به قضیه ازش پرسیدم! قرار بود من راه خودمو برم، کار خودمو بکنم، اگه کسی‌ خوشش نمیاد با من همقدم نمی‌شه یا ادامه نمیده اما چرا دوباره پرسیدم، نمیدونم!
با خودم قرار گذاشته بودم هیچ جوره درگیر نشم، سر هیچ قضیه ای، یعنی‌ سعی‌ نکنم عصبانیت و درگیری ایجاد کنم، سعی‌ نکنم منطق‌و درگیر کنم، اما اون روز سر قضیه عکس و فیسبوک باز همه چی‌ شکسته شد، همهٔ قول و قرار من با خودم و این عصبانیم میکرد.
از همه بیشتر اینکه فکر می‌کردم شناختمش، مثل خودمه، اما اینجور نبود. خاک تو سرم با این تفکراتم، و این شناختم. به قول همکار ایرانی‌-سوئدیم هم چین بیام با پشت دستی‌ بزنم تو دهنت که تا ته مغزت تکون بخوره بفهمی که هنوز نفهمیدی؟ :) (نمیدونم این جمله‌رو چه‌جور یاد گرفته اما هر بار میگه کلی‌ میخندیم)
خلاصه دلیل اینکه نوشته بودم " این احساس را تا جائی‌ دوست داشتم که بی‌منطق بود" به خاطر توضیحات بالا بود. ازینکه رفتارش وقتی‌ کسی‌ پیشمون بود با وقتی‌ نبود فرق داشت متنفر بودم و ناراحتم میکرد، کلا ازینکه همه در نظر گرفته بشن به جز رابطهٔ منو طرفم بدم میاد، عصبیم می‌کنه. 
احساس بدیه، دوست نداشتم بعد اون همه شادی و احساس خوب یه هم چین احساسی‌ بیاد تو این رابطه، اما اومد.  
خلاصه که این بار هم گذشت، و ناراحتیش برای من موند... اما چون از این به بعد این رابطه به دست اون هدایت می‌شه، دفعهٔ دیگه نمیدونم چی‌ می‌شه ...

فروردین ۲۴، ۱۳۹۱

کام


آخ که چه روزایی بود،
شده بودم مثل دختر بچه‌های ۱۸ ساله که انگار منتظرن برای اولین بار برن سر قرار، یا یه پسر رو برای اولین بار دیت کنن. ته دلم غنج میرفت! دور سرم پر از پروانه بود! دوست قدیمی‌ قرار بود بیاد و بعد سالها از نزدیک ببینیم همو،
یه احساس عجیبی‌ بودا ، با هم چت کرده بودیم، پای تلفن حرف زده بودیم، نه اینکه قبلان همو ندیده باشیم اما حالا بعد از مدتها می‌خواستم ببینمش، اونم نه تو محل کار و رسمی‌، خیلی‌ غیر رسمی‌ ، و البته به عنوانه یه دوست ترین... (من فکر می‌کنم یعنی‌ تا جائی‌ که حافظه آلزایمری  من جواب میده یا شاید احساس می‌کردم که یبار همون قدیما سعی‌ کرده بود بهم نزدیک بشه اما نشده بود! نمیدونم مطمئن نیستم شایدم احساسم غلط میگفت! اینو به یکی‌ از دوستی‌ مشترکمنم گفت بودم همون موقعها)
این احساسو دوست داشتم، بدون دلیل! شاید دلیلش خودش بود، بهم آرامش میداد به جز مواقعی که جلوی بقیه دوستا باهام شوخی‌ میکرد ی مثل غریبه‌ها بود. کلا از شوخی‌ خوشم نمیاد، نه اینکه جنبشو نداشته باشم، اما از انجایی که فرق شوخی‌ و جدی رو نمی‌فهمم، زود ناراحت میشم. یه جورایی از قربون صدقه رفتنشو کلماتش خوشم میومد، از ابراز احساسش هم. وقتی‌ صدام میکرد ته دلم خالی‌ میشد، دوست میداشتم.
آخ که چه لحظه هائی بود، 
هوای ابری شمال، روی ایوان...
هواشو کام می‌گرفتم، اما حواسش بود،
من می‌خندیدم و باز هم حواسش بود....
این رابطه انقدر جذاب بود که بی‌ منطق به چشمای هم عادت کرده بودیم... انگار سالهاست با همیم... تا جائی‌ که به سیگار تو دستای همدیگه حسادت میکردیم ...
جای سیگار آروم همدیگرو پُک میزدیم  و تنمون آتیش زیر خاکستر میشد و اوج میگرفتیم و عاشق می‌شدیم!

کاش تکرار میشد... انگار یه عمری بود جادهٔ شمال منتظر منو اون بود.... جامون اونجا خالی‌ بود ... 
آخ که هرچی‌ بگم از خاطراته ایران کمه...
کوچه هارو رد میکردیم دست تو دست هم، از صبحانه کافه شیراز تا سیگار و قهوه تو کافه‌های خیابون انقلاب، حتا کافه تئاتر ونک، تا دیزی که به جای خوردن به قول خودش باهاش سکس کردیم و لاس زدیم و با هر لقمه ۱۰۰بار ارضا شدیم، تا سینمایی که نه برای فیلمش از خندیدنش به خاطر خنده‌ها‌ی ته دل من، از کنار هم بودن لذتی بردیم مبسوط... آره تمام این خاطرات هوای همدیگرو کام گرفتیم ولی‌ حواسمون بود!
مدتها بود اینقدر در کنار کسی‌ احساس خوشحالی‌ و آرامش نداشتم. از ته دل‌ شاد بودم و لذت میبردم.
دونسته این کارها رو میکردیم، دونسته لذت می‌بردیم، دونسته خاطره میکاشتیم تو ذهن هم، بدون اینکه درگیر بشیم، و من این احساس رو تا جائی‌ دوست داشتم که بی‌منطق بودیم! (تو پست بعدی توضیح میدم)
و من و حتا اون باز هم میخواستیم که زمان کش بیاد تا بیشتر هوای همو کام بگیریم ... اما حیف که من باید برمیگشتم.
شاید روزی جائی‌ دیگر! یا روزی همونجا! یا روزی همینجا!

رفتنی


اولین بار بود رفتم و نبود، نخواستم که باشه، شاید اونم نمی‌خواست! نمیدونم!
نه یه مورانو سفید که بشینی‌ توش همرو از بالا تماشا کنی‌، نه صدایی که بخونه "پی‌ اسم تو می‌گشتم ته یه فنجون خالی‌ " ...
این‌بار سر زخم کهنه باز نشد! خوبه خوب جوش خورده بود، پاک پاک! حتا جای زخمشم پیدا نکردم!
فنجون قهوه رو برداشتم بدون اینکه به این فکر کنم که تهش اسمشو میبینم یا نه سرکشیدم! سان شاین خوردم بدون اینکه چتری روش باشه شایدم بود اما حواسم بهش نبود!
نه این‌بار نه پی‌ اسمش بودم، نه پی‌ تبسم خیالیش ... این‌بار من بودم و عشقی‌ که واسه همیشه مرده بود!
آره من اون روز تو اون شهر بینهایت، همونجا که مرز سرابه وایساده بودم، بدون اینکه باشه از ته دل‌ خندیدم، بدون اینکه تو اون لحظه فکر کنم که دیگه نیست یا تو همون شهر هست  اما اونجا نیست، بهترین لحظاتو تجربه کردم!
زندگی‌ دیگه! آدما میان و می‌رن، اونی که بخواد بمونه می‌مونه، اما رفتنی باید بره!

بغل پر آرامش


یه استرس خاصی‌ داشتم این دفعه، خیلی‌ وقت بود اینجوری سر فرصت ایران نرفته بودم،
واسه دیدن مامی و داداشم لحظه شماری می‌کردم، اما از لحظهٔ ورود بدم میومد، درست مثل لحظهٔ ساله تحویل ازینکه وارد بشمو پدر نباشه، از لحظهٔ عوض شدن سال و استرس اینکه ۱۰ ساعت بعدش پدر واسه همیشه چشمهاشو می‌بنده...
ذهنم درگیر همین چیزا بود که درهای هواپیما باز شد و همه از سرو کول هم بالا میرفتن که زودتر وسایلو جم کنن برن بیرون، دکمهٔ پالتومو تا ته بستم، شالگردنم رو هم کشیدم سرم که نکنه اسلام به خطر بیفته ، دویدم سمت خروجی‌، مهر ورود که تو پاسم خورد نفهمیدم چجوری از پل برقی رفتم پائین به سمت آدمایی که پشت شیشه منتظر بودن، چشم دنبال مامی می‌گشت، اما پیداش نکردم، یهو یه خانمی با چادر اومد طرفم! از ترس سکته کردم، دستشو از زیر چادر تکون داد، قلبم داشت از جا وای میساد ، گفتم الان که یه دستبند دربیاره منو ببره! یهو از زیر چادرش چندتا شاخه گل رز درآورد، یکیشو کشید بیرون داد به من ، هاج و واج وایساده بودم، گفتم ببخشید مثل اینکه اشتباه گرفتید! گفت مگه شما مسافر هواپیمایی روسیه نبودید، گفتم چرا بودم! گفت عیدتون مبارک، لحظات خوبیو در ایران داشته باشید، لبخندش هم چین ملیح بود، که من سیبیلای زمختشو فراموش کردم، یهو شل شدم تا بیام خودم رو جم و جور کنم و تشکر کنم رفته بود سراغ یکی‌ دیگه!
هنوز درک نکرده بودم این حرکتو دیدم مامی جلوتر از همه جلو در منتظره تا من بپرم تو بغلش، کدوم احمقی این بغلو ولم می‌کنه می‌چسبه به افکارش! آخ که کاش این بغل پر آرامشو هر روز داشتم :*

اسفند ۲۳، ۱۳۹۰

آرزو


بالاخره یکی‌ از آرزوهای که سالها منتظرش بودم برآورده شد.
دیدن پسرم ، پسری ۶۶ ساله به اسم سیاوش قمیشی.
کسی‌ که سالها تک تک آهنگاش تو شادی‌و‌ ناراحتی‌ همدم من بود،
چه لحظهٔ عجیبی‌ و احساس غریبی بود،انگار خواب میدیدم،
چسبیده بدون به سنّ، مبهوت نگاهش می‌کردم، گاهی جیغ میزدم اسمشو صدا می‌کردم، گاهی تو سکوت محض نگاش میکردم، بدون اینکه حتا تکون بخورم، خواهرم یواش میزد بهم که میبینی‌ پسرتو چه بزرگ شده و من از هپروت میومدم بیرون و جیغ میزدم...
نمیتونستم باهاش بخونم، دلم می‌خواست همهٔ سالن ساکت باشن که فقط خودش بخونه، دلم می‌خواست میتنستم برم محکم بغلش کنم و محکم کلهٔ کچلشو ببوسم و با تمام وجود فریاد بزنم این پسر من.. اما حیف که نشد
اما خوب از بس جیغ زده بودم‌ دادو فریاد کرده بودم  انگاری  اون وسط تابلو شده بودم، یهو وقتی‌ همه ساکت شده بودن داد زدم سیاوش ... یهو برگشت طرفم، دستشو برو سمت لبش با خندهٔ ملیحی یه بوس فرستاد طرفم، انگار که وا رفتم همونجا، نفهمیدم چی‌ شد، فقط  دیدم خواهرم از خوشحالی‌ بالا پایین میپره میگه دیدی پسرت برات چیکار کرد، باورم نمی‌شد،  و من باز مبهوتش بودم تا اینکه از روی سنّ رفت،....
کاش تکرار میشد، کاش دوباره میخوند ، هی‌ میخوند و میخوند و میخوند ، و من از نزدیک می‌دیدمش و باهاش حرف میزدم اما حیف که زود رفت،  به قول خودش : .. بی‌خیال حرفایی که تو دلم جا مونده
به همین راحتی‌ بعد از عمری یکی‌ از آرزوهای من برآورده شد بدون اینکه اصلا فرصت کنم  بهش فکر کنم آرزوی بعدی جای این آرزو رو گرفت، کی‌ بشه از نزدیک فقط یبار تو آمریکا ببینمش  و لبم به اون کلهٔ کچلشو تن نحیفش برسه :د  

اسفند ۱۰، ۱۳۹۰

"چته؟"


بیشتره وقتا سخته برام که توضیح بدم چه مرگمه،
شاید چون خودم هم نمیدونم گاهی دلم از چی‌ یا از کی‌ گرفته، یا اصلا گرفته ! 
گاهی فقط ناراحتم ، صحبت دل‌ گرفتگی نیست، گاهی هم سخت شاکیم از زمین و زمان دلم می‌خواد گیر بدم به همچی‌ !
گاهی دلم می‌خواد غر بزنم، بعضی‌ وقتا دلم می‌خواد ناله کنم، بعضی‌ وقت هم گریه!
گاهی دلم می‌خواد فقط خودمو مثل یه مار چمباتمه بزنم رو مبل، هم چین بپیچم به پتوی خودم، هم چین گره بخورم که خودم به زور بتونم خودم از پتو جدا کنم، و سعی‌ کنم مغزمو از همچی‌ خالی‌ کنم و چرت بزنم واسه خودم!
گاهی هم برعکس، دلم می‌خواد کسی‌ باشه مثل یه گربه خودمو لوس کنم تو بغلش، هم چین خودمو بمالم و کشو قوس بدم تو بغلش، اونم هی‌ نازم کنه، با موهام بازی کنه، سرمو دست بکشه هی‌ بوسم کنه و من خودمو بیشتر و بیشتر لوس کنم!
بعضی‌ وقتا هم بر خلاف غر  و گلایه انقده ساکت میشم که از سکوتم صدای پای مورچه رو هم میتونی‌ بشنوی !
تو همهٔ این وقتا دلم نمیخواد کسی‌ ازم بپرسه "چته؟" یا "چی‌ شده؟" و از من دلیل بخواد.... چون خودم هم دلیل این همه بی‌تابی رو نمیدونم....
فقط می‌دونم تو اون لحظه دلم یه مهربون می‌خواد، کسی‌ که به حرفم و غر غرم گوش کنه، هرچی‌ میگم بگه حق با توِ ، بذاره هم چین تخلیه شم اونوقته که خودم به حرف میام و دلیل این نا آرومی‌ رو پیدا می‌کنم و میگم   ... به همین راحتی‌!

اسفند ۰۷، ۱۳۹۰

بحث


بعضی‌ وقتا بعضی‌ کارها رو درک نمیکنم، 
یکی‌ از این کارها بحث کردن، چرا آدما با هم بحث می‌کنن، دلیلشون چیه آخه؟
بعضی‌ آدما اصراری دارن به بحث کردن و توضیح دادن! نمی‌فهمم، واقعا درک نمیکنم این جمله‌ها رو که "برات توضیح میدم" یا "بذار راجع بهش بحث کنیم"!
گیرم که توضیح هم دادی! گیرم که بحث هم کردیم ، آخرش که چی‌؟! چه اصراریه که همیشه با بحث کردن نظر طرف رو تو ۳ سوت تغییر بدیم! به نظر من که کار مسخره‌ای هست ... 
من هیچ وقت تو دعوا بحث نمیکنم، به ۳ دلیل،
یکی‌ اینکه وقتی‌ دعوا می‌شه یعنی‌ سلیقه ۲ نفر یا نظراتشون با هم یکی‌ نیست، دوم اینکه با بحث کردن نه نظر من عوض می‌شه نه می‌تونم نظر یا سلیقه طرف مقابل رو عوض کنم، پس کلا بحث کردن یه کار بیفایده‌ست که فقط باعث ریدن در اعصابه طرفین می‌شه، نه چیز دیگه! دلیل سوم اینکه ، گیرم هم بعد کلی‌ بحث، نظر طرفمو عوض کنم یا خودمو با طرف مقابلم هم نظر کنم، که چی‌ بشه؟ به کجا برسم؟ چه کار احمقانه ای!
من ترجیح میدم تو دعوا سکوت کنم، یا بحث نکنم... وقتی‌ من نظرم راجع به یه موضوعی اینه، یعنی‌ همینه، تو همون لحظه عوض نمی‌شه، همینطور این حق رو به طرف مقابلم میدم که نظرش همونی باشه که خودش می‌خواد ، سعی‌ به عوض کردنش ندارم، به نظر من این یعنی‌ احترام، 
یعنی‌ بیشتر وقتا سکوت و بحث نکردن نشونهٔ احترام به طرف مقابل، کاش آدما اینو درک کنن که بحث نکردن نشونهٔ ناتوانی یا ضعف نیست.
کاش یاد بگیریم بجای بحث کردن و ریدن تو اعصابه همدیگه یه ذره فقط یه ذره واسه نظر و سلیقه همدیگه احترام قائل بشیم، فقط همین!

بهمن ۲۷، ۱۳۹۰

روز ولنتاین


برای بعضی‌ آدما یه سری چیزا مهم، حتا تاریخ و روز...عاشق کادو دادن و کادو گرفتنم ، با مناسبت یا بی‌ مناسبت... بگو آخه کی‌ دوست نداره!!!
اما همیشه تو ذوقم خورده :( یا طرف مقابلم روز براش مهم نبود یا وانمود میکرد که مهم نیست یا اینکه اهل کادو دادنو گرفتن نبود یا حتا بهش بر هم میخورد!!!
....
۱۴ فوریه ، روز ولنتاین، کلا از این روز خوشم میومد... اما بر خلاف خواستهٔ من هر سال گند خورده به ولنتاینم رفته :(
۱۴ فوریه پارسال چه روزی بود! انقدری  مورد توجه واقع شدم که از رو هوا با سر خوردم زمین، دستو پای شکستمو تا همین چند روز پیش داشتم جمع و جور می‌کردم اون هم بعد ۱ سال!!!!
کسی‌ نمی‌دونه واقعاً متوجه نمی‌شه چقدر سخته با بددبختی تو این سرمایِ زمستون این همه راهو‌ بری یه سر دیگه دنیا برای ۱ روز که ولنتاین تو بغل عشقت باشی‌ به امید اینکه امسال با بقیه سالها فرق کنه، با چه ذوق و شوقی ولنتاین رو بهش تبریک بگی‌، سورپریزش کنی‌، همینطور که رو ابرا واسه خودت داری قدم میزنی .... یهو هم چین بزنه تو ذوقت که این لوس بازی‌ها چیه! باز رفتی‌ واسه من کادو خریدی؟! .... و هیچ کس درک نمی‌کنه که چقدر خرد شدم وقتی‌ ۱ اسکناس ۵۰۰ یورو گذاشت جلوم که برو با این واسه خودت یه چیزی بخر! .... 
باز هم کسی‌ نمی‌دونه چقدر سوختم و از همه سخت تر چقدر خودمو کنترل کردم که سفر و کنار هم بودن رو تلخ نکنم... و باز هم درک نمی‌کنه کسی‌ که چقدر داغون شدم وقتی‌ رو موبایلش پیغام "ولنتاینت مبارک عزیزم" رو دیدم که به ۲ تا شمارهٔ دیگه تو ایران اس‌ام‌اس کرده بود....
درد داره............ زیاد درد داره .............. خیلی‌ درد داره....... بعد تقریبا ۷ سال بفهمی که کسیو دوست داشتی‌ که همه‌چیو با پول میسنجه و از همه مهمتر ارزشی برای خود من و دوستیمون قائل نبوده... مثل اون مورچه که بعد عمری می‌فهمه عاشق تفاله چای بوده!
منم یه‌روز ... درست روز ولنتاین... ۱۴ فوریه ... یه روز بارونی‌ و سرد.... بدون اینکه آب تو دلش تکون بخوره... بدون اینکه جیک بزنم ... از پیشش رفتم برای همیشه به همین سادگی‌..... ساکت و آروم سوار هواپیما شدم، موقع خدافظی‌ پشتم و کردم بهش که اشکم و نبینه و رفتم واسه همیشه....
آره ... اینجوری بود که با سر خوردم زمین... اینجوری بود که شکستم... شاید لازم بود تا بتی که ازش ساختم بشکنه! اما با شکستنش من هم شکستم.
گذشته اذیتم می‌کنه خیلی‌ وقتا، اما هنوز ولنتاین رو دوست دارم، برام مهم، دوست داشتم کادو بگیرم ، کادو بدم...
اما کسی‌ کنارم نبود، نه اینکه کسی‌ نباشه، بود اما دور بود، دروغ چرا بگم! راستش اولا فکر هم نمیکردم که دوستیمون رو طوری بدونه که بخواد این روز و تبریک بگه، چون هیچ حرفی از دوستیمون نزده بود ! ثانیا خودش میگفت که از این روز خوشش نمیاد!
خلاصه تو گیر و دار همین فکرو خیالها، روز ولنتاینم هم شب شد، بدون اینکه اتفاقی‌ بیفته، منم کلی‌ غمگین و دپرس.... تا اینکه یه ایمیل با فقط ۳ تا جمله ، همه‌چیو عوض کرد:
"امشب واقعا دوست داشتم که باهم بریم بیرون، دوست داشتن ولنتاینت ، روی من هم تاثیر گذشته بود.ولنتاینت مبارک عزیزم."
حس خوبی‌ بهم داد، خوشحالم کرد، تو همون اوج ناراحتی‌ یه لبخندی از ته دل‌ اومد نشست رو لبم که هنزما یادم میافته ناخوداگاه لبخند میزنم ....
ولنتاین تو هم مبارک عزیزم، کل روزمو ساختی، بگیر لب و بوس :*

بهمن ۲۰، ۱۳۹۰

دل بزرگ


سرما خوردم افتادم گوشه‌ خونه، مریض که میشم مثل بچه کوچیکا بهونه گیر میشم، دلم واسه پدرم تنگ شده که بگه ۱۰ نفر مریض بشن اما پشه دخترمو لگد نزنه که زمینو زمانو به هم میریزه، بعدشم بره از تو حیاط برام پرتقال تازه از رو درخت بچینه بیاره با دستش آب بگیره بزور با کلی‌ قربون صدقه بده بخورم که زودتر خوب بشم. 
از دیروز تا حالا ۴ بار زنگ زدم به مامانم، خوشم میاد وقتی‌ مریضم زنگ میزنم خودمو لوس می‌کنم براش ، اونم قربون صدقم میره، کلی‌ هم نصیحت که چی‌ بخورم چی‌ نخورم، یه عالمه هم دستور غذائی و دارویی... اما کاش خودش اینجا بود سرمو دست می‌کشید ، بغلم میکرد.
۳روز شده خوابیدم، همش با خودم میگم، خوب میشم یا نمی‌‌شم، نکنه سرماخوردگی یه چیز دیگه باشه، نکنه خوب نشم، هزارو یک چیز دیگه...
اشکم همینطور میاد... نه برای اینکه مریضم، نه برای اینکه لوسم، قربون دل پدر و مادرم برم، پدرم با اینکه میدونست دیگه خوب نمی‌شه هرچند که تو اون روزهای آخر امیدشم از دست داده بود تو همون حال مریضی وقتی‌ حتا نمیتونست حرف بزنه فقط فکر‌ این بود که یه وقت از راه رسیدیم گرسنه نمونیم، میون اونهمه مهمون که خونمون بود به مامانم اشاره میکرد که ببین بچها چی‌ دوست دارن براشون درست کن به مهمونا کاری نداشته باش.
نمیدونم شاید خیلی‌ها تون معنی‌ این حرف منو نفهمین، اما باور کنین سخته، آدم وقتی‌ خودش فقط از یه سرما خوردگی کوچیک مریض باشه حوصلهٔ هیچ کسیو نداره، چه برسه که تو بستر بیماری سرطان باشه و بدونه که به زودی میمیره.... چه دلی‌ دارن پدر مادرای ما! نمیدونم اما فکر نمیکنم که من هیچ وقت بتونم دل به این بزرگی داشته باشم!

دی ۲۷، ۱۳۹۰

آنلاین ترین



گه خوردم، غلط کردم، اشتباه فکر کردم، حرفامو پس میگیرم، جور دیگه فکر می‌کردم اما یه جور دیگه شد، فکر کردم شدنیه اما نشد، ..... و خیلی‌ لغتای دیگه مال الانه من.
آقا من یه حرفی زدم، حالا به این نتیجه رسیدم که اشتباه کردم! خودم هم میگم اینو به جرات و روی زیاد :د
چند مدت پیش تو یکی‌ از همین پستای قبلی‌ نوشتم که زندگیم زیادی اینترنتی شده.... (حال ندارم کلشو بنویسم، اگه خودت حال داشتی‌ یه سری به پست "تغییر " تو همین صفحه بزن... گشادی در چه حد :د )
الان بعد حدود تقریبا ۶ ماه اطراف می‌کنم که من بدون تکنولوژی حوصلم سر میره، یعنی‌ راستش با بودن تکنولوژی حوصلم سر میره چه برسه به نبودنش! اولش که تصمیم گرفتم اعتیاد به اینترنتو بذارم کنار همچی‌ خوب شروع شد، جوگیر شده بودم، ناگفته نماند هوا هم خوب بود، میزدم بیرون سرخوش بعد از کار واسه خودم ولش میچرخیدم، جیم میرفتمو یه کمی‌ تو خیابون میدویدم، غروبم شب میشد، خسته کوفته میومدم خونه کپه مرگمو میذاشتم، اما به بقیش فکر نکرده بودم که در سواحل هاوایی زندگی‌ نمیکنم که! خیر سرمون یه وجب با قطب فاصله داریم، ۹ ماه سرد و یخبندون  که ۶ ماهش کوری و تاریکی‌ تو این سوزو سرما. ۹ صبح هوا روشن تا ۳ بعد از ظهر ، ۵ که از کار برمی‌گردم، گیرم که ۱ ساعت هم برم جیم تمرین کنم، بعدش تو این کور سگه سیاه زمستون با اون سرمای وحشتناکش که آدم قندیل می‌بنده کجا برم واسه خودم بچرخم که وقتم بگذره! مجبوره دیگه عدم بیاد به خونه و اینترنت پناه ببره :)
جدای همهٔ این بهانه‌ها ، خود من آدمی‌ نبودم یعنی‌ نیستم که بتونم از اینترنتو تکنولوژی دل‌ بکنم، خونه هم که هستم آرومو قرار ندارم، واسه خودم با فتوشاپ عکسمو طرح نقش میدم، کلیپ میسازم، رینگ تون موبایل میسازم... جدیدا هم رفتم یه موبیل جدید خریدم که جای یه لپ‌تاپ کوچیک همه کاری می‌کنه، صورتش مثل پنجهٔ آفتاب قد یه کفه دست ، کیفیت تصویرش از لپ‌تاپ من هم بهتره، روش همه جور نرمافزاری که نصب هیچ، یه سری قابلیت داره در حد همین چت و یاهو ، انتقال فایل .... خلاصه حالا دیگه نه تنها تو خونه بلکه حتا از محل کار تا خونه، تو خونه تو دستشویی، و حتا لباس شویی (لاندری) مدام به اینترنت انگولک می‌کنم :) آخر شب هم که به زور با کتک همهٔ اینرو میزارم کنار که یه چرت بخوابم، هرچند که اصلا دلم نمیاد :د
همه دوست و رفیقام شدن اینترنتی‌، دلم به صدای افتادن سکه خوشه (صدای نوتیفیکیشن موبایلم) یا به زرد شدن چراغ‌ یه دوست تو یاهو یا هر جایی دیگه...
همهٔ اینا دلایل خوبی‌ بود واسه حرفی که اون خط اول نوشتم ، اما به عنوانه حرف آخر این واقعیت تلخ ولی‌ راست رو هم اضافه می‌کنم "همیشه آنلاین ترینها ، تنها ترینها هستند" 

دی ۰۹، ۱۳۹۰

گه کاری


تاحالا شده یکی‌ برینه به حالتون!
دیشب یکی‌ بد جوری رید به اعصابم و کلا حالمو بد جوری گرفت، 
خیلی‌ درد داره که یکی‌ از نزدیکترینات حالتو بگیره.
بیشتره دردش اینکه به خودشون اجازه میدن جای تو فکر کنن و نتیجه گیری کنن.
من هم مثل خیلی‌‌های دیگه بزرگترین حماقت زندگیمو ۲ ساله پیش انجام دادم و با کسی‌ ازدواج کردم که اصلا علاقه‌ای بهش نداشتم، این ازدواج به خاطر لجو لجبازی و شرایط و دلایلی که اون زمان برای خودم قابل قبول بود صورت گرفت (شاید یه روزی تو همین وبلاگ دلیل اصلی‌ این ازدواج نوشتم، شاید!)،  خلاصه این وسط ۲-۲تا ۴تایه ما  درست از آب  در نیومد و بعد چند ماه عذاب جدا شدم، ۱ سال و خورده‌ای ازون ماجرا می‌گذره... تو این مدت به چیزی که فکر می‌کردم حماقتم و اون چند ماهی‌ که از زندگیم تباه شد بود و به تنها چیزی که فکر نکردم و نخواهم کرد اون شخصه! 
به نظر من بعضی‌ آدما مثل اشغال میمونن، شاید بهتر بخوام این آشغالو توضیح بدم یه ظاهر فریبنده دارن، مثل یه خوراکی که از دور میبینی‌ میگی‌ به‌‌ به‌‌ ، اما همینکه می‌خوری بعد یه مدت دلدرد میگیری، اسهال میشی‌، باید بری حتما برینیشون تا راحت بشی‌، وقتی‌ هم که ریدی دیگه هیچ وقت برنمیگردی گه کاریتو  نگاه کنی‌، باید حتما سیفونو بکشی بره!
سیفون ذهنمو خیلی‌ وقته رو این آدم گه کشیدم، اما نمیدونم چرا بقیه نمی‌تونن این سیفونو بکشن، هی‌ انگشت می‌کنن تو این گه میمالن به سرو صورت من ، که ای‌ ایوهناس کسی‌ که ریده بود اینه!‌ای بابا بی‌خیال، هر بار هم باز کلی‌ طول می‌کشه تا من دوباره این لکهٔ ننگو با توزیحو دلیل پاک کنم و برگردم به زندگی‌ عادیم.
خلاصه چیز زیادی نمیتونم بگم، چون خود کرده را تدبیر نیست، 
اما امیدوارم که این نزدیکترین منم یاد بگیرن انقده اشتباهاتمو به رخم نکشن، نیست که خودشون تا حالا اشتباه نکردن!!!!
اینجا نوشتم یه خورده دقه دلیم خالی‌ بشه، وگرنه کلا آدم سرخوشی ام، زود دایورت می‌کنم به تخمم اما خوب گاهی وقتا هم همونطور که قبلا گفتم هرکاری می‌کنم دایورت نمی‌شه اونوقت میشم مثل برج زهرمار  دقیقا مثل کنسرتی که رفته بودیم (همون دیشب میگم که ریدن به حالم) اونوقت خوشگلو ترگلو ورگل سیخ مثل یه برج زهرمار وایساده بودم  وسط یه عالمه آدم سرخوش و هی‌ حرص میخوردم....
اون شبم گذشت ، بالاخره تونستم دوباره دایورت کنم، الان همچنان به سرخشی خودم ادامه میدم، ولی‌ می‌دونم که داستان قبلی‌ باز هم تکرار خواهد شد، میگید نه! بگید نه :د

دی ۰۱، ۱۳۹۰

خواب


من آدم خوش خوابیم، بهتره بگم بودم!
فرق نداشت وایساده، نشسته، یا هر وضعیت دیگه
تو قطار، اتوبوس ، ماشین، هواپیما یا هر چیز دیگه
هروقت اراده می‌کردم میخوابیدم،
یادمه ۲سال پیش شیفت شب که کار می‌کردم، همیشه واسه اینکه خوابم نبره
اوایلش آب میخوردم زیاد که تند تند برم جیش کنم که خوابم بپره، اما فایده نداشت
واسه همین دیگه استاد شده بودم، ساعت موبایلمو کوک می‌کردم هر ۱۵ دقیقه یه بار زنگ میزد،
منم اون ۱۵ دقیقه کامل چرت میزدم، هر بار پا میشدم سیستمها رو چک می‌کردم، دوباره میخوابیدم
یه حالی‌ میداد :د همه تعجب میکردن که آخه من چجوری می‌تونم به همین راحتی‌ بخوابم حتا برای ۱۵ دقیقه!
......
اما الان چند هفته که خوابم به هم ریخته شدید، شبها  وقتی‌ میرم تو رختخواب حتا وقتی‌ دارم از خواب می‌میرم دیگه خوابم نمیبره، یا اگه خوابم هم ببره بعد چند ساعت از خواب میپرم و دیگه نمیتونم بخوابم :(
این خواب هم درد سری شده، باشه یه جوره، نباشه یه جور دیگست :(
دلم لکا زده واسه یه خواب راحت، یه خوابی‌ که با خواست خودم بخوابمو با خواست خودم بیدار بشم، مثل قدیما، یعنی‌ می‌شه خوابم برگرده مثل روز اولش :(
اما هنوز این خمیازه دست از سر من بر نمی‌داره و همچنان معتقدم که من در پیری ارترز فّک میگیرم
یکی‌ خوابامو بهم برگردونه :(

آبان ۲۶، ۱۳۹۰

یه لبخند





بعضی‌ها فکر می‌کنن من خیلی‌ صبورم، یا خیلی‌ آدم آرومیم!
یکیش همین خانم رئیس!
هر از چندگاهی میاد میشینیم یه گپی‌ می‌زنیم باهم،
امروزم یکی‌ از همین روزا بود،
یه چند روزی بود شدیدا درگیر یه پروژه مهم بودم تو شرکت،
قرار بود علاوه بر کار خودم به یه تیم دیگه هم کمک کنم،
طبق معمول که deadline به تخمم هم نبود، یه خورده کارهای خودمو انجام میدادم، یه ریموت هم زده بودم به یه سرور  که نکنه خدایی نکرده ۴ قدم از جام تکون بخورم! یه کمی‌ میرفتم سر اون پروژه چندتا اسکریپت ران می‌کردم، این وسط هم گوشی صورتی‌ خوشگلم رو گوشم میذاشتم، پیچ صندلیمو تا ته میپیچندم که بتونم صندلیمو عقب جلو کنم، و فلدر آهنگ‌های سرخوشی رو از یوتیوب استارت می‌کردم ، ده برو  که رفتیم....
این مدل کار کردن و این مدل آهنگا مال زمانی‌ که فشار زیادی قرار روم باشه، خودم به خودم روحیه میدم، یا به قولی‌ دایورت طی‌ می‌کنم
یعنی‌ راستشو بخواین اینجوری نبودام، الان چند ساله یاد گرفتم که اینجوری باشم، اینا هم مدیون همکارهای پسرم هستم. تا همین ۶ ماه پیش به مدت ۱سال و نیم جائی‌ کار می‌کردم که من تنها دختر اون جمع بودم. منم که زود تحت تاثیر قرار میگیرم... به قول یکی‌ از همکارام، کار میکنی‌ که پول در بیاری، پس اگه قرار باشه جونتو اعصابت رو هم بذاری باید چندین برابر پول بگیری، پس به اندازه‌ای کار کن که ارزش داره پس زیاد به خودت فشار نیار سر کار بذار این ۸ ساعت اونجور که لذت می‌بری بگذره!
این ازینکه چجوری یاد گرفتم آروم و بی‌ استرس کار کنم که مبادا آب تو دلم تکون بخوره و این ۸ ساعت بگذره،
 مبحث صبوریش یه خورده فرق داره، این یه نصیحتی بود که همکار استرالیا‌یی‌ بهم کرده بود، من قرار بود جای اون پسر بیام تو این شرکت، ۱ماه آخر که داشت همه‌چیو منتقل میکرد، یه ساعتی‌ در روز درس اخلاق داشتیم، نمیدونم چرا اینرو به من میگفت، خودش هم میگفت واقعا نمی‌دونه چرا اما میگفت خودشو مثل من میون سوئدیها خارجی‌ میدونسته و حالا می‌خواد به یه خارجی‌ دیگه کمک کنه!
آخه یه دختر همکار دارم بسیار استرسی و جیغو ویغی، که حتا این پسر هم ازش فراری بود، میگفت در مواجه با این باید همیشه از یه گوش حرفاشو گوش کنی‌، از گوش دیگه در بدی، میگفت نباید کوچکترین عکس‌العملی نشون بدی، فقط یه لبخند :) حتا زمانی‌ که با حرفش ، حرکاتش استرس وارد می‌کنه یا عصبیت می‌کنه :) در حقیقت به لغت عامیانهٔ خودمون می‌شه کظم غیض :د
این کظم غیض نه تنها در محل کار، بلکه در مواجه با انسانهای بیشعوری که تو جامعه برخورد داشتم یاد گرفته بودم تا حدودی، خیلی‌ وقت بود یاد گرفتم که جواب ابلهان خاموشیست و یا یه لبخند، نه از سر رضایت بلکه ازینکه بابا خفه شو دیگه، ز‌ر زیادی نزن بذار به کارمون برسیم :)
ولی‌ من هنوز با این صبوری مشکل دارم، میدونی‌ لبخندرو میزنم، کظم غیض می‌کنم، اما ماتحتم پاره می‌شه ، خیلی‌ سخته خیلی‌...
حالا با تعریفاتی که از خودم کردم برگردیم به همون خانم رئیس که منو آروم و صبور میدونه!
حالا جالبه، استدلالش بگم که این استدلالش منو کشته بود
اینکه چقدر یه نفر می‌تونه به کارش مسلّط باشه و به خودش اطمینان داشته باشه که با توجه به فشارو استرس چه زمانی‌ و چه کاری رو هر ۲ پروژه به صورت یکسان کار کنه و حتا وقتی‌ همکارش مخصوصاً خانم فلانی‌ که کلا در حالت عادی واسه همه استرس ایجاد می‌کنه، ازش سوالی می‌پرسه یا حرفی‌ می‌زنه، با لبخند جوابشو میده ....  :)
جالب بود کلا، چقدر ظاهربین، یا شایدم نه برعکس! شاید از طرف دیگه بهتره بگم چقدر ظاهر یه آدم می‌تونه با درونش فرق کنه و این نقش اینقدر خوب بازی‌ کنه که بقیه جور دیگه فکر کنن!
در هر صورت من که نمیدونم کدومش درسته :د
تنها چیزی که می‌دونم، همون موقع که این حرفارو بهم زد به ۲ چیز فکر می‌کردم ، یکی‌ اینکه کی‌ حرفش تموم می‌شه که زودتر برم جمو جور کنم برم خونه چون ساعت داشت به ۵ نزدیک میشد و دوم اینکه  داشتم تو دلم می‌خندیدم و خیلی‌ دلم می‌خواست بهش بگم ریدی تو این تشخیصت، که باز  ترجیح دادم طبق تجربیات گذشته به این هم فقط یه لبخند ژوکند تحویل بدم  اینجوری :)

آبان ۲۳، ۱۳۹۰

پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل


چند روزی بود دنبال یه نوشته واسه روی سنگ قبر پدر بودم،
نشستم یه عالمه آهنگ غمگین گوش دادم، کلی‌ با هر آهنگ بغضمو قورت دادم، 
و از هر کدوم یه خط نوشتم، یه فایل درست کردمم فرستادم واسه مامانم
دلم می‌خواست خودم اونجا بودم، میرفتم دنبال همهٔ کارهاش، 
دلم نمی‌خواست زحمت مامانم رو زیاد کنم، طفلی به اندازهٔ کافی‌ زحمت کشیده بود
نمیدونم چرا اما اینو وظیفهٔ خودم میدونستم به عنوان بچهٔ بزرگ که انجامش بدم
هرچند که هنوزم باورم نمی‌شه پدر رفته زیر یه مشت خاک، 
راستشو بگم، دلم نمی‌خواست اصلا سنگ بگیرم رو خاکش، 
میترسم سنگینی‌ سنگ اذیتش کنه، درست مثل همون روزی که تازه دفنش کردیم، 
و من ضجّه میزدم که اون دسته‌های بزرگ و سنگین تاج گًل رو روی خاکش نذارن... :((
اما به هر حال مثل همهٔ اون چیزایی که دوست ندارم و باید انجام بدم، اینم اجباریه
همهٔ سفارشات سنگ از اینجا البته با نظارت مادرم از اونجا انجام شد،
یه عکس مونده بود و یه شعر، 
رفتم تو آلبوم عکس، همهٔ عکساشو گذشته بودم یه فلدر، آخه دل دیدنشنو نداشتم، 
اولین عکسو که باز کردم، قطرهٔ‌ اشک همینطور از گوشٔ چشم قلپی افتاد رو گونه‌ام
یاد روز اول افتادم که پدرم فوت شد، چون روز اول عید بود، همه‌جا تعطیل بود، حتا چاپ خونه‌ها،
قرار شد که اعلامیه مجلس ختم رو خودمون تو کامپیوتر درست کنیم ببریم خونهٔ یکی‌ از دوستان پرینت کنیم،
دأییم اومد وسط مجلس منو برد تو اتاق که این اعلامیه رو درست کنم، 
نشتسم پشت سیستم، تا اومدم اسم پدر رو بنویسم، اشک مهلت نمیداد
قرار شد که من فقط یه عکس پیدا کنم و خود دایی جون بقیه کارهاشو انجام بده،
اما دیدن عکسای سر حال پدر ، با اون لبخندش، نمیدونی‌ چه دردی داشت، و چقدر سخت بود این کار، 
کراپ کردن یه عکس ، که در حالت عادی شاید ۵ دقیقه طول نکشه، واسه من قدر یه عمر طول کشید، 
الانم پیدا کردن یه عکس ، درسته به سختی‌ اون روز اول نبود، اما همونقدر درد داشت
........
همهٔ اینا گذشت، امروز مامانم زنگ زده بود که بگه شعری که انتخاب کرده چیه، 
هرچند که این جز هیچ کدوم از شعرایی نبود که من نوشته بودم، 
اما با شنیدنش یه بغضی آنچنان گلومو گرفت که حتا راه نفس هم نداشتم، 


"پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل
تیشه‌ای بود که شد باعث ویرانی من
رفتی و روز مرا تیره تر از شب کردی
بی تو در ظلمتم،‌ای دیدهٔ نورانی من "


با تمام فشار اون بغض ، و همهٔ اشکأی که به پهنای صورتم از چشمام می‌بارید، 
و اون قلبی که داشت از جا کنده میشد، خودمو جمع و جور کردم، 
از مادرم  عذرخواهی کردم که نتونستم تو این لحاظت پیشش باشم، و تشکر کردم که زحمت اینو کشیده، زود گوشیرو قطع کردم، و سر خواهرم رو که داشت مثل ابر بهار گریه میکرد و مثل یه گنجشک کوچیک می‌لرزید، تو سینم محکم بغل گرفتم و سعی‌ کردم آرومش کنم
و چه سخته آروم کردن یکی‌ دیگه وقتی‌ خودت داغونی ....

آبان ۰۹، ۱۳۹۰

امضا


بالاخره شد! امضا شد! درست با فاصلهٔ چند روز از هم!
بالاخره بعد این  همه مدت انتظار و لنگ در هوا بودن، هم نامهٔ طلاق از دادگاه صادر شد، هم قرارداد کاریمو امضا کردم.
هر ۲ تاش خیلی‌ عالی‌ بود، با اولی‌ که مایهٔ ننگ و گندی که خودم زده بودم به زندگیم پاک کردم ، ۲ومی هم که یه آرزو بود برام 
همیشه وقتی‌ یه خبر خوبه اینچنینی میگیرم در ما تحتم عروسیه :د  اونوقته که همهٔ درد و ناراحتی‌ هایی که باعث پاره شدن ماتحتم برای به دست آوردن این موفقیت داشتم یادم میره :د
کلا حس خوبیه، یه حس خاصه، یه موفقیت بزرگی‌ بود که آرزشو داشتم همیشه،
اما طبقه معمول همیشه که یه جای کارم میلنگه ، حتا تو اوج این خوشحالی‌ باز ته دلم یه غمه بزرگی‌ بود، یه حسرت!
ای تٔف تو روحت خدا که همیشه کارهات بی‌ فکر  و بی‌ حساب
حسرتی که به دلم گذاشت که بتونم به پدرم زنگ بزنمو این خبر خوش بهش بدم، همیشه بهم میگفت کی‌ این قرارداد و امضا میکنی‌ که خیالم راحت بشه، حتا وقتی‌ مریض بود، رو تخت بیمارستان میگفت "ااا قربون دختر ، فقط دنبال قرارداد  کاریت باش، بتونی‌ کارتو داشته باشی‌ احتیاج به هیچ کسی‌ نداری، خیال منم اینجا راحته" ،
حالا قرارداد بود ، اما پدر نبود....
بجاش به مادرم زنگ زدم، کسی‌ که می‌دونم همیشه موفقیت من براش خیلی‌ خیلی‌ مهم بوده، از خوشحالی‌ اشکی می‌ریخت... دلم می‌خواست دستمو میبردم از اون طرف تلفن محکم با تمام وجود بغلش می‌کردم ....
بالاخره این فوارهٔ زندگی‌ بعد از اینکه یه مدت مارو کفّ حوض نگاه داشته بود فرستاد هوا، امیدوارم به این زودیها پایین نیام :د

مهر ۲۱، ۱۳۹۰

آخر رابطه


من تو هر رابطهٔ  ۲ نفر که وارد میشم سعی‌ می‌کنم بهترین رو بذارم، 
مخصوصاً از محبت  و توجه! انقدر میزارم که خودم توش ذوب میشم،
همه میگن که اشتباه می‌کنم، نباید توجه کنم، میگن نتیجهٔ عکس میده، 
منم همیشه نتیجهٔ عکس گرفتم ازش، اما چرا تو کتم نمیره، عاقل نمی‌شم نمیفهمم!
مدتی‌ بود یه دوست قدیمی‌ برگشته بود و شده بود دوست‌تر یا من فکر می‌کردم دوسترین!
دوری و فاصله، عشق(!) اینترنتی‌ (منظورم عشق نیست چون اعتقادی به عشق ندارم، منظورم love ترکوندن و احساس bf یا gf داشتن)، چیزهایی بود که باهاش غریب نبودم، این دوسترین هم اولین پسری نبود تو زندگیم، اما خاص بود!
طبق معمول همهٔ رابطه‌ها ، اولش خیلی‌ خوب پیش میرفت، 
بیشتره وقتا چت میکردیم، گاهی وقتا تلفنی میشد که از ذوق می‌مردم،
خلاصه از تحویل و توجهی‌ که میشد خرکیف بودم زیاد، روزی چندین ایمیل هم ردو بدل میشد،
احساسات شگفت انگیزی که در موقع چت یا حتا ویدئو چت ردو بدل میشد، کلماتی که شنیدنش منو به وجد میاورد در حد خوردن یک غذای خوشمزهٔ چرب و چیلی.
اما خوب طبق معمول همیشه، یهو از شانس گند بنده، این دوسترین یهو یه مشکلاتی براش پیش اومد ، از مشکلات خانوادگی گرفته تا سفر و کار و ...
اما من همچنان سنگر و حفظ کرده بودم  و تخت گاز داشتم میتازوندم،
ایمیل، تلفن، چت، اما همچی‌ کمرنگتر میشد، درک می‌کردم که مشکل داره ، اما درک نمیکردم که چجوری این مشکلات می‌تونه از توجه کم کنه،
بی‌ انصافی هم نباشه نسبت بهش ، هروقت که منو آنلاین میدید، یا بعد از روز کاریه خسته کننده وقت میذاشت و صحبت میکرد باهم ،
اما من احساس می‌کردم هرچی‌ می‌گذره  جوابی‌ که مثل قبل از طرفم می‌گرفتم نمیگیرم، و این خیلی‌ اذیتم میکرد...
تو همین حین مشکلاتی‌ هم واسه خودم ایجاد شده بود از دست روزگار، اما هیچ کدومشون باعث نشد که حتا یه لحظه هم رو احساسم تاثیر بذاره...
دیشب داشتیم گپی میزدیم، سر این حرفا باز شد، 
حرفاشو گوش دادم، برای اولین بار بود وقتی‌ با یه پسر حرف میزدم ناراحت نشدم از حرفاش، 
سنگین بود، دیر هضم بود، اما ناراحت کننده نبود، حقیقت بود و تلخ
اما جائی‌ برای دلخوری نداشت به جز ۲ تا جمله که از شنیدنش یه کمی‌ برگشتم عقب، چقدر آشنا بود این جمله ها، 


۱- میگفت باید کنترل کرد، میگفت باید این احساسو یه جائی‌ بین ۰-۱۰۰ نگاه داشت که ادامه پیدا کنه این دوستی، میگفت دوست داره با من دوست بمونه تا همیشه! 
۲-میگفت باید لذت برد تو این رابطه!!
چقدر این جمله‌ها آشنا بود ..... شنیده بودم قبلان
بیتعارف بهش گفتم که این جملات آشناست، اما ناراحت شد، میگفت فرق داره، گفتم باید ثابت کنه که اینجوری نیست! (ببینیم و تعریف کنیم!)
اونم اشتباه قبل منو میکرد، تا میذاشت واسه دوستی، کاش میشد نوشتهٔ "چتر رنگی‌ - شکلات" را بهش بدم بخونه!  
دوستی هرچقدر هم بی‌ انتها هم وابستگی ایجاد می‌کنه هم توقع، اینا چیزاییه که از دوستی جدا نمی‌شه، و یا باید همهٔ اینارو قبول کنی‌ واردش بشی‌ یا نه!
منم قبول دارم که تو دوستی باید لذت برد، اما به نظرم دوستم فقط شعار میداد، تو عمل وحشتش بیشتر از لذتش بود!
فکر می‌کنم جملهٔ دوم رو می‌تونم با یه جملهٔ دیگه جایگزین کنم که خودم راضیتر باشم و بهتر بپسندم،
"تو رابطه باید بی‌ تفاوت به انتهاش ابراز احساسات کرد و لذت برد"
اگه قرار باشه هر بار مثل دوستم که به من میگه، ته این دوستی یا جدایی یه یا مرگ، به آخرش فکر کنم که بالاخره جدا میشیم پس چرا محبت کنم یا مواظب باشم زیادی پیش نرم که تو زندگیم تأثیر نذاره ، همین فرصتهای روزانه رو برای لذت ابراز محبت از دست میدم.
نمی‌خوام به آخر فکر کنم، اما بحثی‌ هم با دوستم نکردم، چون یاد گرفتم که آدمها رو نمشیه عوض کرد، همینطوری که هست قبولش دارم، اما... این وسط یه اما یه بزرگی‌ هست.
از انجایی که تازگیها صبور شدم، این روند ابراز احساسات اونقدر ادامه پیدا میکنی‌ تا جائی‌ که سردی طرف واقعا همهٔ احساسم رو نابود کنه، اونوقته که خدا به داد برسه، یهو آنچنان ساکت میشم که صدا یا احساس از سنگ بشنوی یا ببینی‌ از من هم میبینی‌
خلاصه بد دوره زمونه‌ای شده!
کاش دوستم همهٔ این فکرشو بذاره کنار، بدون توجه به فاصله زمانی‌ و مکانی ، سعی‌ کنه احساسش و توجهشو نسبت بهم اضافه کنه، یا در همون حد نگاه داره...
این کاش رو هم مینویسم کنار بقیهٔ کاش‌ها ، شاید یه روزی به بار نشست
شانس دیگه کاریش نمیتونم بکنم، خرابه، خواسته من هیچ وقت مهم نیست، عملی‌ هم نمی‌شه تو زندگی‌،‌ای تو روح این زندگی‌ که حتا یکی‌ هم پیدا می‌شه می‌خواد دوست باشه از آخرش میترسه ......